به نام حصرت عشق وبه نام حضرت مادر
به نام مرضیه ،زهرا به نام حضرت کوثر
به نام آنکه بابایش بقربانش رود اما
تمام خویش را کرده فدای فاتح خیبر
پس ازسیلی نامردان پس ازآن چادر خاکی
فدک میسوخت افسوسا میان شعلههای در
زمین درخویش حیران وزمان آواره شد وقتی
پناه عالم وآدم چنین افتاده دربستر
علی جان جوشنت را بعد ازاینها خوب برتن کن
زره از اِن یکاد فاطمه رفت ازبرِ حیدر
بیا زینب بگیر این رخت های آخرت را که
مهیا کرده ام مادر برای لحظه ی آخر
کفنهایم یکی کم بود ولی یک جامه کهنه
بزیر جامه های اوحسینم را بکن دربر
بزن بوسه برآن رگهای خونین، آشنا باتیغ
نبوسیدم من آنجارا نه بابایت نه پیغمبر
زبان مبتلا قاصر ازآن حجم شقاوتها
حساب این مصیبتها بماند تا صف محشر
علی امیرزاده
کسی نشسته کناری.مرا تماشا کرد
بساط محفل عشق را همو محیا کرد
مراکه غرق سکوت ونشسته در ساحل
گرفته در برموجش اسیر دریا کرد
دمی میان تلاطم نموده او محوم
دمی بقدرت جزری دوباره پیدا کرد
بجز سیاه وسفیدی نبود منظره ای
چه ماهرانه جهان را قشنگ وزیبا کرد
منی که خسته ی دیروز ودرقفس بودم
رها نموده زبند و سفیر فردا کرد
منِ رها شده گویا خود خود اویم
سرود ما شدنم را چه خوب نجوا کرد
کویر خشک غزلهای ناتمامم را
نمی زشبنم عشقش دوباره احیا کرد
عجول وسرکش وبیتاب ومبتلا بودم
نگارم آمد وآری مرا شکیبا کرد
علی امیرزاده
با خبط خودش گناه اکبر کرده
صهیون خبیث خطای دیگر کرده
باید به بهراسد چرا که حیدر
آهنگ درقلعه ی خیبر کرده
علی امیرزاده
چنان محو توام فوق تصور
تمام حس من ازتو تبلور
واین عاشق شدن حدی ندارد
به این بی مرزی اش دارم تفاخر
اگر من کلبه ای بانور عشقم
تو معمار منی آجر به آجر
به تندی داده ای گاهی جوابم
و لبخندم شده تنها تظاهر
قمار عشق تو در بیت هایم
که گاهی شعر من از غصه ها پر
به قلبی مثل شیشه مبتلایم
هزاران تکه قلبم با تلنگر
علی امیرزاده
این غبار آخر تمام و پشت این دیوارها
صف کشیده درمقابل خوابها، بیدارها
ناگهان شد انقلابی در صفوف واژه ها
رنگ و رو رفته تمام قصه ها ،معیارها
چونکه در رزم دلیران دستهاشان بسته شد
بمب ها را با شرارت ریختند جرارها
آب رابستن کجا درجنگ بوده قائده
یا هجومی وحشیانه بر سربیمارها
خوی نامرد است حمله جانب طفلان شیر
ورنه شیران برده اند روح ازتن کفتارها
خون مظلومان دراین ویرانه ها جاری شده
گرم روئیدن نهالی زیر این آوارها
صلح بااولاد فرعون نخنمای کهنه بود
چون زبان زور تنها وحشت غدارها
شاخه زیتون فریبی بود تا جای تفنگ
دست ها خالی بماند، ربرو جبارها
مبتلای سازشی ازروی ناچاری شدن
خنجری از پشت دردستان این مکارها
علی امیرزاده