گفته بودم که در این شهر غباری مانده
سالها چشم ترش خیره به یاری مانده
رنگ نارنجی پیراهن من رنگ خزان
از من پیر مگر برگ بهاری مانده؟
اشک عشاق دل آشفته چنان راه افتاد
که روان در پی تو چشمه جاری مانده
یادتان هست مرا آی اهالی دیار
از صفاتان چخبر؟ شهر و دیاری مانده؟
شهر شیراز که با بوی تو و عطر بهار
فال و فالوده و گل سرو و چناری مانده.
از چه چشمان مرا غرق به خون میخواهی؟
مگر از خان مغول ایل و تباری مانده؟
علیرضا شریف زاده
یک عمر
غرق تو شدم
تا کشتی دلت
در ساحل دلم
آرام
پهلو گرفت
مصطفی ملکی
ماهِ من از گریه یِ دل بی خبر امّا چرا؟
اشکِ من در قلبِ سنگش بی اثر امّا چرا؟
ساده رفتی و امان از یک نظر بر پشتِ سر
پشتِ قابِ پنجره چشمم به در امّا چرا؟
ساعت است و چشمِ من, با کندیِ سیرِ زمان
صد خیالاتِ پریشان تا سحر امّا چرا؟
تو به مُلکِ پادشاهی عزّتی با تاج و تخت
پیرِ کنعان در فراقت دریدر امّا چرا؟
شاید ای یوسف بیایی نزدِ یعقوبِ پدر
او که با چشمانِ نابینا و تر امّا چرا؟
علی پیرانی شال