تمامِ شهر به خواب رفته اند
تو اما
خیالِ خود را
به چشمهای عابرانِ بی عبور
تشبیه میکنی!!
واژه ها را بپوش!
شاید خیالی هرزه
به تماشای اشعارت
نشسته است!
واژه ها بپوش...
دارد باران می بارد!
علی نصیری
در جستجوی تو به هر در زدیم عشق
بر شاخه ات نشسته و گه پر زدیم عشق
با یادت ار چه خاطر ما شاد می شود
در دل غمی نهفته و بر سر زدیم عشق
عبدا... محمدی
ای آن که تار و پود وجودم فدای توست
پنهان نمی کنم که دلم مبتلای توست
این بیت های خالیِ از سایه ی تو پر
موزون به وزن رحمت بی انتهای توست
شب بی چراغ چشم تو گوری است در سرم
روزم غریق نور دو تا چشم های توست
کی از شب شقاوت من رد شدی که باز
روی تن سعادت من رد پای توست
تنها نه من اسیر نگاه توام که شهر
مسحور مارمهره ی مشکل گشای توست
درویش روح بی کس و کارم تمام عمر
خلوت نشین گوشه ی دولت سرای توست
این سست عهد بی خبر از قصه ی الست
پیمان شکسته ای به امید وفای توست
آواره ای که دلزده از هیچ و پوچ خویش
دنبال فهم گوشه ای از ماجرای توست
زهرا وهاب
کوچه ی دل بی عبورت رنگی از غربت گرفت
چشمهایش از تمام ابرها رخصت گرفت
بعد تو پائیز آمد با دلم همسایه شد
پیچک عشقت ته بن بست دل آفت گرفت
حرف هایت شد شعاری روی دیوار دلم
ترس از داروغه ی غم،کوچه را لکنت گرفت
بعد تو مهتاب هم دیگر از این کوچه گذشت
امتداد این سکوت ماه را ظلمت گرفت
چشم تو چون پنجره تنها امید کوچه بود
آرزوی دیدنت را گردی از حسرت گرفت
رد پای تو درون کوچه می رقصد هنوز
از هجوم خاطراتت کوچه را وحشت گرفت
توگذر کردی از این کوچه،دلم دیوانه شد
عشق بی معنا شد و مفهومی از غفلت گرفت
کوچه ی دل بعد تو متروکه و افسرده شد
کنج تنهایی خزید و با خزان الفت گرفت
سارا اسمعیلی