با خاطره‌ات زنده‌ام ای آن که نفس را

با خاطره‌ات زنده‌ام ای آن که نفس را
تنها به هوای تو به جان می‌خرمش باز

با آن که مرا سرزنش از کلِّ جهان است
من نازِ تو را یار گران می‌خرمش باز

آری منم آن زبده‌ترین تاجرِ این شهر
فارغ شده از سود و زیان می‌خرمش باز

با آن که دل از حسرتِ دیدارِ تو شد پیر
با دیدنِ روی تو جوان می‌خرمش باز

عمرم به جهان داده‌ام ای کاش ببینم
روزی به بهای تو از آن می‌خرمش باز

مسعود اویسی

نیامده ام

نیامده ام
تا زیر خط  هایی که
با سفسطه های مقدس
طولانی ترین پس لرزه ها شده اند
نفس هایم را به
به این غارت ِ همیشگی بدهم
دور از گسل های سرازیر
باورهای چرکی که
بر این حال ِ بی پرسش
کشیده شده اند را
هر لحظه به تردید می برم
تا پلک هایم دیگر
فروکش نکنند
تهی شدنم از هذیان های نازل نشده
که تمام شود
حتی سیالیت  ِ معمولی ام را
نمی شود
زیر هیچ خطی
روی اضطراب های
مرگ زده کشید
این خود بودن
یک فریاد نیست
یک بودن ِ بی خط
میان ِ تَرک های افتاده است
اینک
سکوت های رفته هم
می دانند
با این همه تپش ِ پرسشگر
برای زندگی
زیر خط های
کبود شده
نیامده ام ...


نسترن خزایی

چو ماهی قرمزت در حوضِ کاشی

چو ماهی قرمزت در حوضِ کاشی
ندارم حالِ خوش وقتی نباشی

نباشی جان ندارد دستِ استاد
که از رویت کند پیکر تراشی

کمال الملک نازِ تو کشیده
چه ها کردی تو با نقاش باشی

گلِ خشکت میانِ دفترم بود
برایم پخته ای زیبا چه آشی ؟

گلت بس بود وُ شاعر پیشه ام کرد ؟
شدم نقاش وُ بَهرت، رنگ پاشی

به مادر گفتم ای جانم فدایت
بزن دف مُشتلق ده شاد باشی

لباسِ عشقِ او را بر تنم کن
خدا خیاط وُ مِهرت شد قُماشی

میثم علی یزدی