از خویشتن بریده، گسستم نیامدی
چشم از هر آنچه غیر تو بستم نیامدی
حرف دوباره رُستن و برگیدن تو بود
دائم به روی شاخه شکستم نیامدی
گفتیکه فصل رویش سبزینه می رسی
عمری به انتظار تو هستم نیامدی
رسوای شهر و مضحکه این و آن شدم
گفتند مست و باده پرستم ... نیامدی
گاه از نگاه بیدلی ام شکوه می کنم
عمری کنار جاده نشستم نیامدی
از اشتیاق دیدن تو دل نمی کَنم
ای نور دیده ساده به دستم نیامدی
روز ازل به چشم تو دلداده ام نمود
هر جرعه ای به جام الستم... نیامدی
علی معصومی
تهی گشتم از شعر و ترانه
از خیال و خواب و
شبهای بی بهانه
از صدای باران
وقتی که میبارد
از طلوع آفتابی
که نورش قصه میسازد
قدم بردار و نزدیک شو
بیا تا کوچههای شب
مرا بیرون بکش از این
پیدای ناپیدا
از این حسرت
از این آلوده دست تب
تو بردار و ببر تا مرز بیداری
ببر تا هر کجا خواهی
بگو افسانه بود اینجا
بگو بیراهه بود این راه
مهرداد درگاهی
از سرنوشت قو ها...... ترسیده بودم
چون دختری که ماه را ....ندیده بودم
احساس خاموشی خرامید و چو ذهنم
از بازتاب عشق هم ....بریده بودم
آن آشیانه که سر شاخ درخت است
چون میوه ای از شاخه اش دزدیده بودم
سریال های کمدی دیدن... ندانم
یواشکی بر خاطرات...خندیده بودم
آینده چون طوفان زردی در ورق شد
گفتند در تنهایی ام رقصیده بودم
شایسته دیدم سرنوشتم را ولیکن
من میوه را از شاخه ای نچیده بودم
شکر از حضور سبز سرو و کاج راغب
من تکیه گاهی مبهم و تکیده بودم
خاموش شد مشعل میان تیرگی ها
من از نگاه گیج جغد ها رنجیده بودم
کج می کند چشمان خود را با دل من
این چشم غره را چقدر من دیده بودم
نرجس نقابی