خزان ماه سال هم
دوباره
قدم زنان
قلم موی
بیت السرای بیشه
من میشود
با برگهای خوشا رنگش
خود را میزبان
کوچه بازارهای
قلبم میکند
رسا نوای خش خش برگانش میشود
جانی دوباره به پیانوی
قدم هایم
مهاجران پرستوها
همنشین قصه های تابستانم بودند
می روند
اما دیگر نگفتن هایم را
به آنان میسپارم
بارانهای شبان پاییزی ام
چه نقشی دارید به شستن
خزان نویس هایم
به نصیحت خریف سال
میکشم آنان را به
بوم های
نمیه کشیده هایم
که بمانند به ماندگار
تا پاییزان دیگر
پوران گشولی
امشب از دنیای بیرون بینیازت میکنم
یک غزل قربانیِ چشمانِ نازت میکنم
دردِ دلها را به شکلِ بوسه میپیچم، تو را
تا سحر صندوقچهی اسرار و رازت میکنم
در جهانی که تو باشی دلبرش ای مهربان
جان فدای قلبِ پاک و دلنوازت میکنم
من نیازم زندگی در آسمانِ چشمِ توست
دل ببخشی بر دلِ من، سرفرازت میکنم
شمعِ من بی اعتنا بودی به دنیا تا کنون
امشب امّا نازنین پروانهبازت میکنم
مسعود اویسی
از دریا آمد
عشق جاری از لبانش
مژده بهار در دستانش
تشنه بود ، اما
بوی دریا می داد
بوی عشق
بوی فردا می داد .
فاطمه امیری
پائیز تمام است و دلم برگ ندارد
پائیز دل کشته دگر مرگ ندارد
در عرصه ی ویرانی هر مملکت اما
شاهی است که فرماندهی و ارگ ندارد
خشکیده گل و سوخته از مظلمه ی شب
از پایه دگر شاخه و گلبرگ ندارد
این داس چه پر کرده دهان از نفس گل
رحمی به تن نازک و رگبرگ ندارد
تکرار شد اینجا سخن و قافیه لیکن
واگویه چنین غصه و دقمرگ ندارد
قاضی ز رفیقان سعید است که امروز
حکمی زده پوشیده که سربرگ ندارد
سعید آریا