سکوت میکنم
برای فریادی که شنوندهای ندارد
و در اعماق وجودم به خاک میرود
سکوتی برای
خاکستری غمزده
و حقانیتی بیشائبه
که برکه روزگار ان را گلالود میکند
سکوتی برای
طفل شب، که چوب دروغ روز را میخورد
حال برای سکوت فریاد میزنم
سکوتم را میشنوی ؟
پریا رمضانی
برف می بارد به آرامی
جنگل از فرط سپیدی
چشم ها را خیره می سازد
بانگ گرگی خسته و غمگین
می رسد بر گوش
شکل بانگ آخر گرگی که بی هنگام می خوابد
رود سرکش
مثل مار مرده ای از شدت سرما
از خزیدن باز می ماند
ردپایی در میان برف پیدا نیست
رد چنگال ظریف روبهی حتی
شاخه ی بازیگر توسکا
شاخه ی مغرور دور از دست
زیر بار برف دی ماهی
سر به دامان تواضع می نهد ناگاه
آسمان سربی سنگین
راه را بر رویش خورشید می بندد
بغض ابر پای در زنجیر
در زنجیر اقیانوس
بر گذرگاه افق آوار می گردد
برف می بارد
به آرامی
کلبه ای اعماق جنگل را
با نفس های غلیظ دودکش
با تن سوزان هیزم گرم می دارد
سایه ی مردی درون کلبه می لغزد
مرد
سرگردان به دنبال سرودی تازه می گردد
انتظاری کهنه در اعماق جان اش
می شود بیدار
چشم می دوزد به پیچ راه ناهموار
آخرین هیزم درون شعله می افتد
درد بی شکلی فضای سینه اش را
می کند تسخیر
می نهد سر را به پای خسته ی دیوار
مرد سرگردان عصای اش را به سمت هیچ می گیرد
مرد سرگردان بدون شعله می میرد
آه سردی می کشد ناگاه
آه از این فرجام دامن گیر
آه از این تقدیر، این تقدیر
هم چنان می بارد این برف شگفت انگیز
بر تن عریان کوهستان
باد می پیچد بر اندام بلوطی پیر
باد مجنون
یال اسبی تیره را آشفته می سازد
زن نهیبی می زند بر اسب و می تازد
سنگ فرش برفی از سم ضربه های اسب
می شکافد مثل حجمی شیشه ای از سنگ
طرح انگشتان باریک زن مغرور
بر تن چوبین کلبه نقش می بندد
دیگر از سرما نمی لرزد
استخوان چوبی کلبه
می نشیند خوش ترین آهنگ
نغمه ی دستی که می کوبید
در سرود تلخ مرد پیر
مرد بر می خیزد از خواب زمستانی
می گشاید دست های اش را به سمت نور
می گریزد مرگ
باز می گردد هجوم گرم خون
در جویبار رگ
نقره ی مهتاب گیسوی زلال زن
برکه ی چشمان مرد تشنه را
سیراب می سازد
برف می بارد به آرامی
کلبه ای اعماق جنگل را
سلمان مولایی
یارب قلم جرم سکوتم شکنند
ان دل که ز محبوب ربودم شکنند
دیوانه ز شهر برون خواستنم
زین عهد که با تو بستم شکنند
لاف از سخن عشق بستم باز
چون بر لب شدنش جانم شکنند
منصور چو راز گفت سر دار برفت
گر وصف تو گویم چوبه دارم شکنند
نرگس که همه شب امیدش سحری بود
با امدن نور دل افروز تنگ شرابم شکنند
مستانه زدن بر سر کویت قدحی باز
زین بیشتر بیش خشت ز خامم شکنند
دریا به حقیقت وجودی پی برد
زان پس همه پردهای عالم شکنند
سیاوش دریابار