بِبین مَن اَز کِنارِ تُو؛ دارَم رَد می شَم آهِستِه؛

بِبین مَن اَز کِنارِ تُو؛ دارَم رَد می شَم آهِستِه؛
فَقَط بِه مَن نَگُو اینُ؛ نَگُو اینُ دِلِت خواستِه.

دِلَم واسِه چِشات تَنگِه، می خوام این راهُ بَرگَردَم؛
تُو هَم چَند قَدَمی بَردار؛ یِه کَم کَمتَر بِشِه دَردَم.

نِمیشِه فِکر کُنَم سَردی؛ تُویِ چِشمات مِعلُومِه؛
بِبین وَقتی کِه حَرفی نیست؛ چِجوری تُو دِلَم خُونِه.

یِه چیزی رُو تَظاهُر کُن؛ بِگُو اَصلَا نِمی خوامِت؛
آخِه حَرف کِه زیاد داریم؛ چِرا سَردی؟ چِرا ساکِت؟

یِه جایی سَرنِوِشت اینِه؛ وَلی ماها کِه می تُونیم؛
میشِه عالی بِشِه دُنیا؛ وَلی مَغرُور می مُونیم.

بُرو چَند قَدَمی بَردار؛ بِه اِمتِحان می اَرزِه؛
بِبین حَق با مَنِه، آرِه؛ دارِه پاهات می لَرزِه.

کِنارِ هَم؛ هَر رُوزُ؛ بِدونِه حَتی یِک واژِه؛
بیا فَقَط سَلام کُنیم؛ فَقَط: سَلام؛ سَلام، باشِه؟

یِه کَم حَرفایِ مَعمُولی؛ بِگُو اِمرُوز کُجا بُودی؟
هَوا اِمشَب یِه کَم سَردِه؛ مُراقِبِ خُودِت بُودی؟


سروش پیری زنده دل

یلدایی که تو در آن نباشی

یلدایی که تو در آن نباشی
شبی دارد به غایت سیاه...
که می ستیزد با مهر

یلدایی که نباشی تو در آن
یک لحظه اش بسان ِ ابدیت است برای من...
بلند و نامنتها...


داریوش ریاحی

لیلایِ من تنهایی ام را دوست داری؟

لیلایِ من تنهایی ام را دوست داری؟
یلدایِ بی لیلایی ام را دوست داری؟

از سینِ نامت کوکِ سازم رفت بر شور
لیلایِ من آوای غم را دوست داری؟

ما از تبارِ مردمانِ مهربانیم
دوری چرا؟ دوری ز من را دوست داری؟

از سردیِ تو اشتیاقم می شود کور
ای ماهِ من بی اشتیاقم دوست داری؟

ای بودنت آرامشم ای مهربانم
واگو چرا بر من ستم را دوست داری؟

اعجازِ شیرین، خنده هایت، با دلم کو
یارا مگر اندوه و غم را دوست داری؟

امروز مشتاق تو ام جای تو خالیست
باید بمیرم تا تو من را دوست داری؟

مجنون تر از مجنون منم، لیلاترین تو
فرهاد هم، شیرین شدن را دوست داری؟

عالم نمی ارزد ستم بر یار ای دوست
من دوستت دارم به رسمِ دوست داری

سروشِ سلجوقی سروین

زمستان

زمستون جان
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

گلی بودم سپیده به دست خزان افتادم

گلی بودم سپیده  به دست خزان افتادم
عارفی  بودم  که به دست کسان  افتادم
ارزشی داشتیم  که روزی عاشقت بودیم
چگونه بگویمت که به رود  روان افتادم
بختم جور نشد و به اقبال خود سوختم
چشمم براه شد و بخدمت بدان افتادم
یادسربازی خود را نکو ندانستم تو بدان
خدا گواه است که به ظلم سگان افتادم
بارید باران و خواستم شکوفه هم بدهم
شکوفه ها شکستو بدست ددان افتادم
مجنون شدیم از بچه گی عاشقت بودیم
حالاکه رفته ای منم به یاد سران افتادم
تقلید نکرده‌ای بدان خود مرجعت بودیم
با جعفری نماندی به دست سنان افتادم


علی جعفری