و آیا میرسد روزی ما از گریه و رنج
روی برگردانیم
و پاک کنیم سیاهیها را
و دوباره از نور و شادی بنویسیم
و درستهای به غلط ترجمه شده را
تصحیح کنیم
و من در این دورافتاده از خوشبختی
توبه نمیکنم از مستی و نسیان
و من از هزاران شرقی سرگردان زمینم
که هر شب با اسب خیالش تا غرب یورتمه میتازد
و از خاورمیانه غمگین و خرافههایش میگریزد
و افسوس و هزاران افسوس
کابوس تلخ ما ماندن است
و انگار هیچکس جلودار
فقر، فساد و ظلم و زورگویی نیست
و کسی دلش با مرگ باد جمعهها نیست
و بهشت فقط در گرو ما نیست
و چرا زمان در اینجا مدام عقب گرد دارد
و بعضیها حدیث جعل میکنند
و ما را در برزخ نگه داشتهاند
و پرچم غم را در وجودمان افراشتهاند
و از زبان خویش ما را از خداوند میترسانند
و هیچکس دلش با عقیدهاش روراست نیست
و پنجرهها زندانی دیوارها شدهاند
و کنیزان هنوز وجود دارند
و دخترکان به حجله میروند
و ناموس را سر میبرند
و کودکان انتحاری میزنند
و اما من هر سپیدهدم ابرهای سپیدی را
در خواب میبینم
غبار شهرها را فراری میدهند.
و عاقبت، خواب من تعبیر رؤیای ما میشود
و انتهای این همه اندوه پنجرهها باز میشوند.
عبدالله خسروی
مرا باور بکن ای بی وفا جان
منی عاشق شدم مفتون به خود دان
چو زیبایی بمانی زین ندانی
که خورشیدی بماند در به حیران
اگر مسکین بدانیم صواب است
مرا کردی به اینگونینه افشان
زمانی هست می خواهم بگویم
چرا فتوا نمی گویی به درمان
اگر من را نمیدانی توقابل
بدان من را توکردی سر پریشان
مرا بر خود بدان عشاق کامل
برایت می شوم قربان به قرآن
تو وقتی بر برم هستی ، محبی
تماما یوم را هستم به خندان
خدایا خواهمش با او ببودم
به تنهایی روم با یار جولان
بکل شیدا شدم ، خوردم مدامی
چنان خوردم که از حال رفت مژگان
به دیدارت بکردم من نگاهی
شدش محنت به دیدارت به نسیان
گر این با مهر باشد خوب رویی
در این آفاق هم هستی تو تابان
نترسی از منی با جان خرابی
که مجنونم نمی باشم پشیمان
فراقی دارمت برچند ماهیست
بکن در نامکت من را تو مهمان
در افرادی، عشیقی یار برناست
که میماند اثر در بر به دامان
مرا عشقت به خاکم میسپارد
ولی باشد در این دل کام پنهان
به بویت در تخیل فکر کردم
به کامت، کام لعلت ای بهاران
عجب تابی در آن رویت نهفته
مرا سودای خود مجنون نگردان
اگر دل پوچ خالی شد، که خاموش
تو را در دل بباشد ، دل گلستان
بکل دوری او من را غریبیست
که چشمم هجر او باشد به گریان
نمیدانم چرا شیدا شدم من
تماما قلب و جانم شد ویران
به ریحی داده ام نامک تو دادش
در آن من گفته ام من را بمیران
اگر خواندی بگو یارا بدانم
چرا با من نمی حرفی به پنهان
علی شورید
... هرگاه می گویم:
در بندم کنید...
قصدم آزادی ست!
محمد ترکمان
ز خلوتگاه مَه رویان سحرگاهان گذر کردم
ندیدم ماه خود آنجا و احساس خطر کردم
نجستم دلبرو باری به یک جامی در این شبها
ز مستی های پی در پی به صدکشور سفر کردم
در آن مستانه احوالم چه شیرین زندگی کردم
پس از بیداری از مستی به یک ساغر ضرر کردم
به درویشان بپیوندم که درویشی بیاموزم
نجستم راه درویشی از این کارم گذر کردم
بسی بیهوده حاصل شد از این عمری که غافل شد
منم در ننگ خود مردم که من نامم بتر کردم
غزل گفتن بسی شیرین شود با درد دل گفتن
منم همچون وفا شبها غزلهایی ز بَر کردم
امیر حسام دیناری