آنچه پروردم به آستین ظاهرا گشته چو مار

آنچه پروردم به آستین ظاهرا گشته چو مار
گر که افســــارش نگیـــرم، آوَرَد از من دمار
آشنائی و تلاشم، گشته است سیزده بهــار
توشه ام زان سالها اینک شده، این زهرمـار
آنهمه خوبی که کردم عاقبت، او گشته هار
باید افســـارش بگیــرم تا کنـم او را مهــار


سلیمان بوکانی حیق

در ظلمتی افتاده ام ،پیدا کنید مهتاب را

در ظلمتی افتاده ام ،پیدا کنید مهتاب را
چون من نداند هیچکس، قدر هوای ناب را

پابند مهرش بوده‌ام و از داغ عشقش سوده‌ام
مشتاق اهدای تنم ، ِبستان ز من این قاب را

دور جهان را گشته‌ام، آمال‌ها را هشته ام
چشمان رنجیده دلان، کی می‌پذیرد خواب را؟

در این بیابان بلا ،حکمت چه باشد این جفا؟
ای دادرس از رحمتت، بگشای دیگر باب را

اندر میان موج‌ها از قعرها تا اوج‌ها
نوحی بباید تا کِشد، این رفته در غرقاب را

مشتاق دیدار توام ،هر سو ببارد درد و غم
چون می‌توان ناکام کرد، یک عاشق بی‌تاب را

از ماه رویان باختیم ،وز چهره‌شان بت ساختیم
بر حال این تشنه لبان، دعوت کنید میراب را

هر دم که گردم هوشیار ،از زخم‌های روزگار
بینی به جای اشک‌ها، بارانی از خوناب را

هرجا به دنبالم کشید، بر قامتم پیله تنید
آخر نکرد مهمان خود ،یک میوه ی خوشاب را

دیگر گذشت وقت صیام،از ماه نو آمد پیام
ای ساقی بگرفته جام ،برکش شراب ناب را

از بس که طنّازی کند ، با روح من بازی کند
ترسم رُباید از کفم ،هم دین و هم محراب را


حشمت الله محمدی

زمین دلگیر ز ادمهاست،ز آدم‌های بی بنیاد

زمین دلگیر ز ادمهاست،ز آدم‌های بی بنیاد
ز آنانی که بهر مسلکی بیگانه آند با عشق
ز آنانی که عشق را با سنگ تکفیر میکوبند
بجز راهی که خود دارند، دگر راهی نمیجویند
فضا افسرده از این نا مرادی هاست
نمانده نغمه عشقی و درگیر تعصب هاست
این چه آیین و چه قانونیست
این چه تدبیر و چه طاعونیست
من به این آیین و مسلک، که کس را از عشق باز دارد
منفور و محزونم
من از رنگو ریا این زمانه گشته ام خسته
سر تسلیم به هر مسلک نیاوردم فرود
نه بتوانم در این عرصه بمانم بوف کور
من هوای تازه از عشق میخواهم
هوایی مملو از شور و نشاط تازه میجویم
هوایی آبی، سرزمینی سبز میخواهم
من هنوز در پی مسلک عشق میگردم


جلیل ربانی

همیشه یک نفر آن سوی پرده ها تنهاست

همیشه یک نفر آن سوی پرده ها تنهاست
همیشه یک گل بی خار غرق در سرماست

همیشه آن شب لبریزِ از سیاهی ها
بزرگ و طولانی، به بلندی یلداست

همیشه ابر بهاری به خاک می بارد
غم سپیده ی پژمرده، محو و ناپیدا است

همیشه مردم دلخسته چشم در راهند
همیشه شهرِ پر از غم، اسیر یک رویاست

محمدرضا فرجی