با تمام غرور زنانه
از دو چشمش شد اشکش روانه
در بغل دارد او قاب عکسی
در سکوت شب سرد ِ خانه
غم زده روی دل چنگ ِ سنگین
میگذارد سرش روی شانه
شد هوا سرد و باران ِ نمنم
مینشیند به جان دانه دانه
اوج درد و غمی در گلویش
در سرش صد هزاران بهانه
با نگاهی به فنجان قهوه
بغض کالی که میزد جوانه
خاطراتش ورق خورده در ذهن
گوشهی دنج یک قهوهخانه
فریما محمودی
یک عمر
قصه های
نگفته را
شعرهای
در بغض
نهفته را
خاطره های دور
در لابه لای
کوچه های شهر
خفته را
آخر
در خواب
با سینه
گشاده خاک
خواهم گفت
محمد رضا راستین مرام
با چشم تو مست می شوم باور کن
جامی سر دست می شوم باور کن
ای کاش در آسمان من باشی...چون
خورشید پرست می شوم باور کن
نیلوفر سلیمانی
بگو قصهگو، از رسیدن بگو
از آن لحظهی ناب دیدن بگو
و از اشتیاق شنیدن بگو
از احساس از خود دمیدن بگو
بگو قصهگو، قصهای ساز کن
بگو که کسی ناگهان میرسد
از آن سوی مرز جهان میرسد
که از لحظهی بیزمان میرسد
از آرامش بیکران میرسد
بگو قصه را، قصه آغاز کن
بگو از تب و تاب دیدار او
که ناگاه با او شوم روبهرو
از آن لحظههای پر از گفتگو
از آواز او را شنیدن بگو
بگو قصهگو، قصه آواز کن
بگو از طلوعش کنار دلم
که از خود دمیدن شود حاصلم
کنارش که حس میکنم کاملم
تمام دلش میشود منزلم
بگو قصهاش را، دری باز کن
دری باز کن رو به آغاز او
به سمت نگاه غزلساز او
به سمت تب و تاب آواز او
بگو قصهای از دل راز او
بگو قصهگو، قصهای ساز کن
شبنم حکیم هاشمی