ساحل دریای محشر با که هستی بی خبر

ساحل دریای محشر با که هستی بی خبر ، هم رهی با ما نشینی یا که با آن بی خبر، از ضمیر ناخدا گاهی که توصیفش کنند از درون مغز تو آید ندا ای بی خبر ، رحمت الهی که گویند خلق عالم در زمین این کفایت می کند یا اینکه باشی بی خبر، این یه بازی ضمیر و ناخدا گاه درون می کند با عقل و دل بازی به عالم بی خبر ، عالم بالا بود همراه تو طالع سعدی شده همراه تو چونکه درویشی شده همراه تو عالمی یا عارفی یا بی خبر ، عالمان را جمله گی کردی تو مجزوب خودت رب ا لا ر با ب زمین و آسمانی و جهانی بی خبر،

رضاملابیرامی

لحظه ای چند نظر کن، نگرانت شده ام

لحظه ای چند نظر کن، نگرانت شده ام
جُرم من چیست که شیدای جهانت شده ام

آمدی ساده نشستی تو به این جان و دلم
من به قربان کلام و دل و جانت شده ام

آخر ای ختم سخن، فصل مرا رنگ بزن
برگ سبزم که چنین زرد خزانت شده ام


ای که با شورو شعورت همه را جان دادی
باخبر باش من آن شوق نهانت شده ام

رفتی و در گذر از کوچه ندیدی ما را
در حضورت همه ی کون و مکانت شده ام

معصومه حیدرپور

دوباره اول شعری که جای پای تو نیست

دوباره اول شعری که جای پای تو نیست
در امتداد مسیری که آشنای تو نیست
کنار ساحل آرام، دلبری دیگر
دو رد پای جدیدی که رد پای تو نیست
دو دست گرم نوازش دو گونه گرم حیا
شبی دراز که از جنس زلف های تو نیست
به زیر تابش مهتاب نقره فام سپهر
طلوع ممتد شعری که در رثای تو نیست
دوباره بازی باد است و زلفهای نمور
دلی که از تو بریده دلی که جای تو نیست
عبور قایق عشق از شب دو نیم شده
به هم تنیده دو پیچک فضا فضای تو نیست

سیدعلی حسینی‏ نژاد

وقتی از سیاست و جنگ می‌نویسیم،

وقتی از سیاست و جنگ می‌نویسیم،
عشق می‌گریزد در پس غم‌ها
تا دوباره فرصت پیدا کند،
شاید آنگاه ما پیر شده باشیم،
شاید هم بی‌عشق،
موفق به دریافت دکتری گذران عمر شویم


کمیل عالم زاده انصاری

پُرم ازعشق بی سامان، گره خورده گریبانم

پُرم ازعشق بی سامان، گره خورده گریبانم
دلم یک شانه میخواهد، برای اشک چشمانم
یکی پیداکنید جایم دهد آغوش گرم خود
طبیب دل شود ، شایدبگوید راه درمانم
نه زاهدپیشه میباشم، عبادت رفته ازیادم
چرابازی دهد من را، ربوده دین وایمانم
دگر فرسوده گشته بنددل ازبی سرانجامی
که میداند گهی گریان وگه مجنون وخندانم
منو تنهایی واین گردغربت روی پیشانی
خداداند، زعشق وعاشقی دیگرگریزانم
نهالی بی ثمرگشتم، میان باغ وبستانها
چنان خاروخسِ خشکیده ی کوه وبیابانم


کریم لقمانی