مرا در خواب در قاب داری
امید واهی مهتاب داری
برنجیدم ز تو ای لوح نقاش
هزاران رنگ در نام داری
سراسر شور و احساسی ولیکن
حبابین خانه ای بر آب داری
تو انگوری تو شیرینی چو شهدی
ولی اما،اگرها هدیه داری
نگاهت تیر دارد آرش انداز
به طعمه بی تفاوت چشم داری
تو بی صبری؟صبوری؟فاز تو چیست؟
که مجهول و جهال وجهل در صرف داری
محمدصادق خورشیدی
دلخسته تر از آنم از خود تو رهایم کن
قصد سفری دارم از خود تو جدایم کن
چون رو به تو بنهادنم از آتش شمع سوختم
در شعله نرقصیدم تو قصد فنایم کن
من در هوس عشقم از وصل هراسانم
من را بشکن از نو با عشق بنایم کن
سودای تو دارد دل وصل تو شده مشکل
تعمید بده ما را تضمین بقایم کن
من گمشده ام در تو وز خویش گریزانم
من را که به اسم هرگز با عشق صدایم کن
خسرو بشود آنکه کامش به تو شیرین است
من هیچ نمی خواهم در عشق گدایم کن
گردیده حسن ،مجنون در دشت و بیابانت
من را به دعا بنواز با وصل شفایم کن
حسن بحرینی فرد
مژگانم
و ریشه در چشمه ی چشمهایم دارم
به زلالی شبنم بهار و
به نرمی نوازش آفتابش
و پیشه ام چون نی
عاشقانه سرودن
برای گلخندهاست
که من دختر بهارم ،
پیام آور فروردین
مژگان فتوحی
شعر ز چشمان گریانت پیداست
سِحر ز لب نا شکفتت پیداست
رفتنت بهر چه بود ای بی وفا
در رفتنت وفا داریت پیداست
غم در رگ و روح میکند غوغا
در من خمارِ نیستیت پیداست
پیر و جوان کردم صدا ای ای
ز سحر تا به فردا نامت پیداست
نماند در دلِ این دریای بی کران
که در من بودن و نبودنت پیداست
ای صاحب قلم ز من بگیر نامه وفا
که ای ماندن در نماندنت پیداست
صاحب قلم نظری کرد به من شیدا
گفت عشق در نیمه نگاهت پیداست
درد دوری در سخنات میکند غوغا
ای ای صاحب دل دلبریت پیداست
صاحب قلم پرسید ای شیدا کم خرد
چگونه در عزم صمیمیت پیداست
شیدا سکوتی کرد آن سرش نا پیدا
بگفت او در زیر خاکست و ناپیداست
مسلم دریس مفرد