من از شهر قلبش غریبانه رفتم
که با قلب خونین چو بیگانه رفتم
به یاد آید آن اولین روز دیدار
پریدم به سویش چوپروانه رفتم
پیامی فرستاده هرگه برایم
به دیدارِ او من حریصانه رفتم
شنیدم که آید به پیشم نگارم
به سویش دوان همچو دیوانه
رفتم
دریغا جداشد ز ما دلربایم
ز غمهای هجرش به میخانه رفتم
درآتش چوسوزم مدام از جدایی
چودیوانه ای سوی ویرانه رفتم
نبود تا ببیند مرا با چنین حال
چو سرگشته ای من ز کاشانه رفتم
چو سوزد(خزان)را زجورش درآتش
ز عشقش بُریدم دل از خانه رفتم
علی اصغر تقی پور تمیجانی
غم شعری است از سوز
که در جان مافتاد
دل سوخته ما را گرفته
و بر جان مافتاد
غم که بیش از حد بگذرد
آدمی را پیرش کند
سن مارا موی سپید که هیچ،
آری،غم مان اندازهگیری میکند...
ابوفاضل اکبری
ای فلک اکنون چرا گام شادی در بندست ،
بر چوب فلک.
گام شادی را رها کن ،یک نوبت بزن،
برغم کلک.
چندگاهی یأس را در بند کن،
بر پایش بزن چوب فلک.
غم که سوغاتش نبود امید،
قلب ها را کرد اسیر.
حال شادی را رها کن ،
روح ها را با نوای خوش صدا کن.
مدتی هم عیش و شادی راه قلب،
باشد مسیر.
گرچه پای یأس بسته ست ولیکن،
گام اهریمن.
در پس روح کسل ،
کرده پیوسته کمین......
معصومه داداش بهمنی
برو ای قبله عالم برو انجا که میخواهی
همانا راه ما دشوار و تو هموار میخواهی
میان عشق ما دوتا بسی فرسنگها راه است
غمش سنگین و نافرجام دلم انبوهی از آه است
پی جیران میگردی ولی احساس ز من مرده
نمیدانی فلک بر من یه عمر بازی در آورده
دلم پرپر چشام پرخون کمر بشکسته از غم ها
ولی باتو شدم جیرانی از شور و شهامت ها
تمام ترس من این بود شکست عشق در پایان
همان احساس تنهایی و تکرار صدای عاشق گریان
برو ای ماه تابانم که گوهر ها نصیب توست
بدان در گوشه ای لیلی نشسته انتظار توست
پرستو عندلیبی