دوباره بام این شهر

دوباره بام این شهر
زانوی غمش را بغل گرفته

تاریکیش گلویم را می سوزاند

ستارگان شب چو پرستو های پاییزی
به کوچِ رقصانِ خریفی محو شده اند

چرا؟ نیست روشنی دگر از روشنایی ها

بریده ام ازین خلق جهان

خسته از اعتمادهای شکسته
خسته تر از نقاب های رنگی به دست شان گرفته

که ندانی هر کدام از آن کیست
که دوست کیست؟ دشمنت کجاست؟

پوران گشولی

شاخه ای گل با گلستان کی برابر می شود

شاخه ای گل با گلستان کی برابر می شود
از شمیمی باغ و بستان کی معطر می شود

گر بخواند غنچه ای در خواهش باران دعا
بی صدا پژمرده و آهسته پرپر می شود

غنچه و گل گر بر آرند از صفا دست نیاز
از سحاب لطف حق باران مقدر می شود
ٔ
خانهٔ سبز خدا و حلقه وصل و دعا
خاطر شیطان از این الفت مکدر می شود

صحبت اهل نیاز و سجده و درگاه دوست
این چنین فیضی نوشتن کی میسر می شود

لطف معشوق ازل نستوه اگر داری طلب
با امام و مسجد و منبر میسر می شود


علی اکبر نشوه

دیگر وقتی قلم در دست می گیرم دستم نمی لرز

دیگر وقتی قلم در دست می گیرم دستم نمی لرزد. چون رقص واژه ها را با چشمک جادویی اش نظاره گر بوده است.
اما دلم می لرزد دلم می لرزد از سیاهه ای که برسفیدی کشد و دلی را سیاه کند. می لرزد از حقّی را که باطل جلوه دهد و باطلی را که حق بنماید می لرزد از زمانی که این قلم قدرت گیرد و حق مظلومی را ضایع و ظالمی را گستاخ کند. می لرزد که خوش رقصی واژه ها را در سوگ اخلاق و انسانیت ببیند. زیبا نوشتن هنر است اما از زیبایی ها نوشتن فضیلت...

یعقوب مرادی