اَلا ای جان فدای من کجایی؟

اَلا ای جان فدای من کجایی؟
مانده ام تنها بدون تو کجایی؟
گشتم پی ات زهر اهل دیاری
جویا شده ام نامت را زهر اهل سرایی
لیک نمی آید خبری ،ندایی یا روایی
تو کجایی بابا ؟
تو کجایی ؟
گشته ای پنهان ز جهانم
بی خبر مانده ام اینجا
از نگاهت، از صدایت ،از هوایت

فرستاده ام قاصدی زهر دیار
گفته ام ببر پیامم را
گفته ام جا بزن عذابم را
گفته ام به هر جا که رسیدی
با خون دل بگو سرشتم را
به هر جا که رسیدی جار بزن
این دختر گم گشته ای دارد
این دختر گم گشته ای دارد...
از خدا کنم سوالی هرشب
گر تو خدایی ،معبودی یا که خالق
پس همانی که از دستش داده ام که بوده؟
پس همانی که از دستش داده ام چه بوده؟
خدایا
به راستی که بوده ؟
گر تو معبود منی
او را چه بنامم؟
به راستی بالاتر از تو را چه می نامند؟
بگو پدرم را همان بنامم
بگذار به جرم کفر کافر بنامندم
کافر
همین ؟
من جانم را بفدایش می کردم
ولی افسوس
او خود جان بفدای من شد
حال خدایا
تو بگو
او خالق است یا تو؟

صدف پیلتن

بوسه ی چشم تو بر شعر من ای یار خوش است

بوسه ی چشم تو بر شعر من ای یار خوش است
شاعر چشم تو بودن به چه بسیار خوش است

از تو دل کندن و دوری به خدا ممکن نیست
بهر تو شعر سرودن با دل زار خوش است

شهره ی شهر تویی غیر تو دلداری نیست
دل سپردن به وفای تو وفادار خوش است


وای از این عقربه ها ساعت بی تو ماندن
در فراق تو دهم تکیه به دیوار خوش است

بی تو هر لحظه دلم شوق رسیدن دارد
چشم بر راه تو در نیمه شب تار خوش است

حلقه ی اشک شده همدم چشمان ترم
در فراق تو تب و این تن بیمار خوش است

حال شعر و غزل و حال دو چشمم خوش نیست
بوسه ی چشم تو بر شعر من ای یار خوش است

مجید رفیع زاد

بانوی چشم ابی، آسمان را در چشمانت می‌بینم،

بانوی چشم ابی، آسمان را در چشمانت می‌بینم،
نگاهت شعله‌ور دل‌ها را می‌سوزاند،
با لبخندی که ماه را مات می‌کند،
دلم را به زیبایی جاودانه‌ات می‌سپارم.

مهکامه شریعتی

هزار و یک شب

هزار و یک شب
نداشتنت را
خیال بافته ام
دیگر
از یاد برده ام
زندگی را
در تکرارِ بوسه های آفتاب.


فریبا صادق زاده