دخت شیرازی ،درمحوسیمای عشق نیستی
عاشقی اما هم خروش هق هق فسق نیستی
عطر تو همچو پیچکی دما دم می پیچد به تنم
عاشق رویت شدم خودبدانم رقیق رق نیستی
عشق یعنی باشی هم درد رو درروی یار
سیل اشکت گربرد هوشم بدانم دق نیستی
راهی جز گریز هست تا ببینم لبخند تو
رفتنم را نبخش گر کمتر از شقایق نیستی
آشنایم با درد و غمت یار نیکت می شوم
دل به دریا می زنم گر چوسابق ناموافق نیستی
روز ها دردنیای خاک شیراز مجنون شدم
روی از راد برنگردان گرنا مطابق نیستی
منوچهر فتیان پور
من امشب قصد آن دارم که با دل
کنم تسویه هرچه باد بادا
ز او آموختم من عاشقی را
ولی از خود رهانیدم دردا
دگر بشکست پلهای وصالش
ز بس امروز من را کرد فردا
محمدحسن مداحی
این کودک رعنا را آزاد کن آزاده
بگذار رها باشد بی دوز و کلک ساده
بگذار کند بازی در کوچه و در برزن
بی دغدغه و شرم زشت است برای من
بگذار بچرخد او در دشت و دمن چون باد
بگذار کند بازی گاهی بکشد فریاد
گاهی بپرد بالا گاهی بپرد پایین
شادی و نشاطت را هر لحظه کند تأمین
از کوه و کمر بگذار گاهی بردت بالا
دنباله رو او باش مستانه و بی پروا
از دار و درخت او را پایین نکشی هرگز
ترسیم نکن بهرش هر روزه خطی قرمز
محبوس نکن او را در محبس سن و سال
بگذار جوان باشد پر جنبش و شور و حال
مهمان لبش باشد پیوسته گل لبخند
با غنچه لبهایش شادی بخورد پیوند
تا پیک اجل آید سر زنده و خندان باش
چون کودک دانایی مسئول و خرامان باش
علی اکبر نشوه
...اما باید
جایی ، روزی و ساعتی
بار دیگر
دیداری باشد
میانِ من و تو
تا من بگویم
چگونه
بر من گذشت
روزهای نبودنت
مروت خیری