گرچه تنهایم و عالیست که عاشق بشوم
بعدِ او حوصله ای نیست که عاشق بشوم
روز ما بعدِ فراقش به سیاهی گِرَوید
حالیا فایده اش چیست که عاشق بشوم
پهلوان پنبه یِ عاشق کشِ میدان بودم
و کنون معرکه خالیست که عاشق بشوم
آنچنان وصفِ صفاتِ صَنمش سخت بُوَد
تو بگو در حدِ او کیست که عاشق بشوم؟
مُحتمل نیست که کَس جایِ وُرا تکیه زند
فلذا حالِ محالیست که عاشق بشوم
پشت دست چپم از روی غرض داغ زدم
که بدانم که فریبیست که عاشق بشوم
دلم آغوش و رخِ چون قمرش خواست ولی
به گمانم منطقی نیست که عاشق بشوم
محمود گوهردهی بهروز
ما مردمان غمزده در ماجرای اشک
جان داده ایم قطره به قطره برای اشک
هر روز وشب دلیل نفس هایمان شده
غم خوردن و شکستن دل با نوای اشک
همصحبتی به غیر مصیبت ندیده ایم
بر سینه می زنیم وبه سر درعزای اشک
جاری شدیم مثل دوتا رود در مسیر
دریا شدیم خسته ولی پا به پای اشک
ازماجداست یک نفر این گوشه ءزمین
مانند ماست هم سخنش،های های،اشک
شادی شده فراری ازاین داستان ولی
جامانده غم به خاطره ها از هوای اشک
خشکیده است مزرعه ءخاطراتمان
باران شدست حاجتمان در دعای اشک
پوشید رخت نو به غزل ها زلالی اش
وقتی چکید روی ورق ها صفای اشک
بار دگر شکسته شده شیشه ءدلی
شاعر شنید در پس پرده صدای اشک
آغاز ماجرا همه را کُشت با غمش
پیداست ماجرا که چه شدانتهای اشک
قدرت الله شیرجزی
یا حسین بن موسی الکاظم
ای چو بابت امیری و ناظم
کن کرم زائرم به کوی شما
جرعه ای خواهم از سبوی شما
من گنهکارم از کرم دعایی کن
تا خدا بخشدم به آبروی شما
انبیایی که همچنان ماهند
زائران و عزیز درگاهند
از مقام تو ای عزیز حق
جملگی قسم که آگاهند
ای که عشقت به کبریا باشد
دست لطفت گره گشا باشد
گرچه دورم ز کوی هم نامت
کویت آقا چو کربلا باشد
محمدحسن مداحی
در جستجوی راز هستی خویش
در وادی عطشناک و تفته تردید
تا سقف های سرشار آن انوشه رازور
تا عشق
از لابلای خوشه های خشم خدا،
در زخم
در خلسه های تب آلود واپسینِ نگاه
بی حجم و بی کلام
در اندرزهای مهرآمیز آذرباد مهرسپند
در هر سروش باج
در هر سلام به آئینه
در هر صلاتِ ظهر
تو را باز جستم در آن سالها، بی دریغ
گِل اندود از کنایه
گاهی تلخ
پر از استعاره های غریب
شناختم تو را آخر
از مُهر آن سکوت
تو را زمزمه کردم در این سالها، بی گُدار
نیما اختردانش
با خوشحالی تمام می ترسیدم
یک روز خوش و ساعت ها سر درگمی
این بود رفتار کد خدا با مردم ابادی
با خواهر ها عمه ها و خاله و عروس
او انبار آذوقه را به مرد جوان نشان داد.
رو به خالی شدن بود
جوان پرسید خوبه تا اخر سال چیزی نمامده.
کدخدا با اخم و درد گفت درد شکم و سینه امان نمی دهد.
می ترسم. جنگ به اینجا هم کشیده شود.
جوان با خنده گفت خواننده ها هنوز می خوانندو
می رقصند نترس.
کد خدا فرمود فکر دیگری باید کرد..
کد خدا سه شنبه به ییلاق رفت.
چیز هایی می گفت .
و سراغ جوان را می گرفت
جوان نبود.
قرصی نداشت.و شراب دختر خاله دیگر اثر نمیکرد.
کدخدا در غربت جوان .مرد.
و فرزندان کدخدا . هر یک کداخدای تازه.
می گقتند و می بریدند.
علی محسنی پارسا