من و از خاطِرِت برده

من و از خاطِرِت برده
تبِ تند فراموشی
جهان خالی شده انگار
از این لبخندِ بی‌هوشی
صدای گریه‌های من
شبیه خنده‌های تو است
چقدرم ذوبِ توو خنده
اونیکه پا به پای تو است
پرستیدن یه احساسِ
میونِ وحشت و ثروت
منی که عاشقت بودم
نه ناموسم نه با غیرت
شبیخونِ تو می‌ارزه
به کُلِ گریه‌های من
توو خوابم مطمئن می‌شم
تو بر ‌می‌گردی پیش من
چرا حالا که فرتوتم
مثه پروانه‌ها گُم راه
حسودی می‌کنی بازم
به نزدیکیِ من با ماه
زمین از کوهْ پُر می‌شه
زمان از جاده لبریزه
فقط رفتن شده کارت
نگاه کن پشتت آتیشه


علی رفیعی

افتاد از دست اتفاق

افتاد
از دست اتفاق
تلخی
افتاد
ازچشم من
عکسی که قاب داشت
افتاد
در آسمان
سپیده ای از کوه
افتاد
به هر سیاه
سفید
همه افتادن ها
زمین م نزدند
اما پیرشدم تا بفهمم
چقدر ازچشم تو افتادن
برای من آب خورده است
ببین
جاذبه شکسته شده
آسمان بغل کرده
تمام افتادن ها را
چقدر
خنده افتاده
درشیار های گونه ات
بی من...


ابوطالب احمدی

ای ستاره ی ولگرد عزلت گزیده

ای
ستاره ی ولگرد عزلت گزیده
ای مه آلوده ، غار
از این
کوهپایه ی خلوت لابلای گندمزار
که سرود نسیم
بر تن تمشک های وحشی اش می وزد و
به ناچیدن ، نارسیدن
دچار شده است چه میخواهی ؟
که اینگونه صورتت شرمگین از رطوبت مهرست و
بالای دره ی بی پایان اعداد
به شماره افتاده ای
چه میخواهی از این کتیبه ها
در فقدان نبشته ها
چه میخواهی از این همه شیهه ی نجیب
از ریشه ی پوپک ها
و خاکستر لاله ها
گم شده بال گشاده ای ، بال گشا که گم شدی
رقص هزار میکنی
خیره ی پیچ و تابی و مشق سیاه میکنی
چه میخواهی
ای کاهن هجاهای قدیم
هجرت ؟
کوچ ؟
چه میخواهی ای رهیده ی از لبخند
اشک ؟
سوز و گداز ؟
در شهر یار که برای شهریار
کوچه ی
بن بستی نیست
ای لگام زده بر دهانه ی سخن
و ای لنگر سکوت دوخته
بر تار و پودت
ای پژواک رسا ای آشنا و جویای آشنا
ای بیشمار درد
بر روح هزار و یک اسمت
و ای محبوب محجوب چه میخواهی از
مردمک چشم هایت
نهایت
تو را عطسه ای که لکنتی ست
از عدم بر دوام
ناشا
در رگ های کودکی ام ، مشق چهل ساله کاشتی
پای کوهی
که تو را تکرار کنم
و بر منقار قاصدکان پر بکشم
و هر غروب غلیظ
آغشته به وعده ی زلال تو باشم
میخواهم
به دنیا
شب به خیر گویم و زبانه کشم از درون
و از رنج ها
کنار خودت روی دار قالی حساب و کتاب
ترنج بکشم
دلتنگم ناشا ، دلتنگ خودت
که صدایی بی رنگی و خانه ای کاه گلی
باز هم امشب
ربودی مرا و خفته جمعه ای ، بیدار شد در من
ای تراوش مهتاب
تو سزاوار پرستیدنی
من سزاوار سفر
بگذار واژه ها را برایت با حنجره ی دریا تلفظ کنم
و از این جنگل زرد
به پرسش های کودکانه ام
در کنار تو سفر کنم


فرهاد بیداری

بر حضرت احمد و مقامش صلوات

بر حضرت احمد و مقامش صلوات
بر فاطمه و خدیجه مامش صلوات
تا هست خدا ، خدا به هر دو عالم
بر حیدر و ابناء گرامش صلوات


محمدحسن مداحی