به جز نگاه تو

به جز نگاه تو

         به جز خلوت چشمانت
          
         ک درگنج دلم لانه کرده،

          هیچ چیز را به خاطر نمی اورم

          نه آن قله  پوشیده از برف را  

           
        ونه ان  رز زیبایی را

       ک  در دستانم  پر پرش کردی

         و نه  غار غار  آن زاغک تنها
       
       هیج ردی، از خاطره ای نیست

       هرچه هست، پیچ وتاب کوچه های
       دلتنگی ست
      
         و. اما  من هنوز،

           در گرگ و  میشِ

              نگاهت  مانده ام

لیلا رضاییان

قسم به نیستی واژه در شکوه سکوت

قسم به نیستی واژه در شکوه سکوت
به هر کلام که خواندم نه وصفی از تو نبود

کجاست آنکه مرا نیست چون تو در تو کند ؟
که گشته ام همه عالم و هیچ چون تو نبود

به زخم شب که بدون تو خون شدم تا صبح
قسم به گریه ی بسیار و چشم های کبود


نبود آنکه ببیند مرا گدای تو ام
که بی تو شاهی عالم نمی کنم مقصود

مرا که مست نگاه تو ام شراب چه کار ؟
که تشنگی مرا آب هم ندارد سود

هزار آنکه پله از پی تو بالا رفت
رسید غایت کار اینکه بهتر است سقوط

شاهین جوانی

در روزی که واژه ها

در روزی که واژه ها
از خواب دیروز
چشم می گشایند


فردوسی در گوشه ای از آسمان
با حماسه هایش
چون کوهی استوار ایستاده است


حافظ در زلال خیال
غزل هایش را می چکاند
بر دل های خسته


سعدی با گام های نرمش
از باغ های شیراز عبور می کند
هر برگ درخت
بیتی از عشق و خرد می سراید


نیما
پشت کوه های مه آلود
با شعر های نو
رودی می شود
که از دل کوه ها جاریست
و به دریا های تازه می رسد


شهریار
در سکوت غزل هایش
با زبانی دو گانه
می سراید از عشق و غم
از روزهایی که نمی آیند


رودکی
با اشعار ساده و ژرفش
از دل تاریخ بیرون می آید
و در کتب کهن جاودانه می ماند


مولوی
با چرخش هایش در باد
رقصان به سوی نور
شعر را به آسمان پیوند می زند


خیام
با رباعی هایش
در هر جرعه ی شراب
راز های ناگفته هستی را می‌نوشد


بابا طاهر
در دل کوه های لر ، نغمه ای از او
با زبان ساده ، دل های سرد را گرم می‌کند



نظامی
از قلمش
داستانی همیشه زنده است
که هر واژه اش همچو چراغی
در دل ها می درخشد


عطار
می گردد در میان سیمرغ و آینه
و سهراب
در کنار جویبار
آب را می فهمد
و مرگ را
چونان آینه ای روشن


شفیعی کد کنی
هنوز درخشان است
و می سراید شعر
در آسمان ادب


امروز
روز ادبیات
روز تو
روز ما
روز هر واژه ای که
در قلب های مردم خانه کرده


شعر زنده است
در هر سطر نانوشته
در هر دل شکسته
و در هر صدای خسته


نیما فیروزمند

مست را یک شب این ندا آمد

مست را یک شب این ندا آمد
که بگو هر چه در دلت داری

چون شب استجابت است امشب
هر چه طالب شوی،خریداری

مستِ آشفته ساغری برداشت
گفت:تنها یک آرزو دارم

گر وصالش نمی شود ممکن
بشوم خاکِ مقدمِ یارم


مصطفی وحیدی

شاید دلتنگی همان ندیدن توست

شاید دلتنگی
همان ندیدن توست
که حال مرا را
خراب می کند


صیدنظرلطفی