ترا به وسعت بی وسعت اسمانها

ترا به وسعت بی وسعت اسمانها
به طراز بی بقای خاک

به گرمی خورشید فروزان
دوستت دارم

تورا به تقدس نامت
که مادر عیسی است (مریم )

تورا به پاکی و زلال اب
دوستت دارم

ترا به هم اغوشی تشنه واب

به ترنم باران ولطافت بهاران
دوستت دارم

تورا به زمزمه باران

که پیوسته جاریست در چشمم
دوستت دارم

مریم مرادی

قبلا دستم می کشید

قبلا دستم می کشید
حالا دلم
چشم چشم
دو ابرو

علیرضا سعادتی راد

ای سرنوشت

ای سرنوشت
پیچ و تاب خورده‌ای
سرگشته شدی
بدمستی می‌کنی
گویی شراب خورده‌ای

ای بخت من
همچون کلاف سردرگم شده‌ای
ساکت و خموش و بی‌تکلم شده‌ای
چه سنگین در بستر لحظه‌هایم خفته‌ای
ببینم نکند که تو هم قرص خواب خورده‌ای؟

ای دل من
هر بار که دلسپرده و دلداده شدی
گریان همچو ابرهای بهاران شده‌ای
دوباره غمگین گشته و پنهان شده‌ای
هر بار که از جان عاشق و شیدا شده‌ای
هر بار که آمدی دل ببندی و دگر دل‌ نکنی
طرد گشته‌ و دوباره باز بی‌سبب تنها شده‌ای
گویی که ماسهٔ تلخ از دستان سراب خورده‌ای

ای آن من دیوانهٔ من
تو درونت هنوز هم تیره و تاریک است ز گمراهی
هر چند به راه میکده با خودت راز و نیاز برده‌ای
اما ای من خوب می‌دانی که هنوز هم آری گهگاه
به خاطر این دنیا حسرت‌های بی‌حساب خورده‌ای

ای مردمان این زمین
قسم به خورشید آسمان
قسم به جان همه‌ ما آدمیان
اگر با (او) هم‌قدم و هم‌نفس گردی
گویی هزاران پیاله از می ناب خورده‌ای

ای رفیق هیچ‌گاه بی‌محبت مباش هرگز
هر بار که عاشق و پاک و رها گردی
هر بار که به دیگری محبت بکنی
و دوست همه آدمیان گردی
در محضر چشمان آسمان‌
پاداش مخصوص برده‌ای
ای دل غمگین مباش هرگز
هر بار که دچار غصه‌ها می‌گردی
گویی از درون یخ می‌زنی و سردی
گویی به دور خودت بیهوده می‌گردی
ای دل همه چیز برای آموزش توست آری
مانند نیلوفر آب سیاه از دل مرداب خورده‌ای

آیا دلت به شدت بسیار سخت می‌گیرد؟
از اینکه انسان سرانجام روزی باید بمیرد
از اینکه فرسوده و فانی و میرا شده‌ای؟
آیا وجودت به سختی پریشان می‌شود؟
چو موهای سپیدت ناگه نمایان می‌شود
بدان چو به (او) بپیوندی نامیرا شده‌ای
ای آدم اگر دل به این چرخ گردان ببندی
بی‌‌گمان سخت افسرده و تنها مانده‌ای
ای انسان اگر ز جان عاشق (او) بشوی
گویی اکسیر عشق و جوانی و جاودانگی
از دستان (پروردگار) عالمتاب خورده‌ای

ای دوست رمز رهایی ز این رنج و تاریکی و پریشانی
رمز آزادی روح که در این کالبد خاکی گشته زندانی
رمز خند‌هایی که بر لب نشیند ز شوق و شیدایی
همه در دستان اوست و تو این را خوب می‌دانی
آری از دست با محبتش تو نیز شراب خورده‌ای

محمد رضا ذبیحی دان

تمام نا تمام من، من از سخاوتت پُرم

تمام نا تمام من، من از سخاوتت پُرم
طلوع کن به چشم من، من از تو نور می خورم
هوای گریه در سرم، به سایه ها نظر نکن
که سردی نگاه تو ، به سایه می کشد برم
شراب و جام دست تو، هوای مستیت زمن
تو شاعر ترانه ام ، منم که از غزل سرم
شبانه ناز میکنی، شب از تو ناز می کند
به جان خسته ام مزن، من از شبانه ها ترم
صدا بزن مرا ببین، که وسعت نگاه تو

به هر کجا نظر کنی، منم که از صدا کرم
جهان من جهان من به بوی غمزه ات ببین
به وقت بردنم چرا منم شکست می خورم

حسام یگانگی

مرا آن دم زهجرت یارا پناهی

مرا آن دم زهجرت یارا پناهی
تو را از من نگارا هست نگاهی؟
مرا نیست جزتو پناه و آثاری
تو را گریه مرا ابهام ندارم روزگاری
نه شاید بحر زه هجرت را کنم دوایی
مرا بی تو تو را غافل شودآخر دولیی


علیرضاچهارلنگ ممصالح