زندگی بالا و پایین دارد اما بعد من

فکرمیکردم که بااحساس من سرمیکنی
یا که  اوضاع  مرا با  خود  برابر  می کنی

هوش سرشار  تو و احساس تنهایی  من
نیست مقیاسی که تو آنرا میسر میکنی

یک وجب تامقصدی ک گفته بودی فاصله
مانده ام  تنها چرا  با زندگی  سر می کنی

میشود یک بار دیگر دست‌هایت راگرفت
توکه خواهی رفت کاری بس مهمتر میکنی

هیچکس باعث نشد تقدیرمان گرددچنین
دائما  تو  کوله بارت  را سبک تر  می کنی

یادایامی که با من  شادمان  بودی  بخیر
حال تنهایی چگونه با خودت سر می کنی

زندگی  بالا  و پایین  دارد اما  بعد  من
چشمهای خسته ات را بی خودی ترمیکنی

در شگفتم حال امروزت چرا بدجور نیست
تو که خود تقدیر را بر خود مقدر میکنی

یک قدم تامقصدی ک گفته بودی فاصله
پس بروخوش باش باتنهایی ات سرمیکنی

جواد جهانی فرح آبادی

گفتم که نگیر از بدنت عطر تنم را

گفتم که نگیر از بدنت عطر تنم را
دلچسب ترین خاطره ی پیرهنم را

بگذار به تن پوش خیالت بسپارم
سرشانه دلتنگی شعر و سخنم را

در خلوت من گرمی آغوش تو مانده ست
چون پوست که پوشانده تمام بدنم را

روزی که پناهنده شدی در دل و جانم
با عشق سپردم به تو خاک وطنم را

اما تو شبی بی من از آن کوچه گذشتی
حتی نگرفتی خبر باختنم را

ای علت و معلول همه مسئله هایم
حالا تو بگو علت تنها شدنم را

هرگز به جوابی نرسیدم که شنیدم
برگشته ای و خواسته ای آنچه منم را

من هم گله‌ها دارم از آن دم که رسیدی
با بوسه خود کاش ببندی دهنم را

باید که جدایت کنم از هر که بجز خویش
شاید که ببینی الک آویختنم را

ای کاش در آغوش تو یک روز بمیرم
از موی تو بگذار ببافم کفنم را


مهین خادمی

جایی در قلب نمی خواهم

جایی در قلب نمی خواهم
که با اصل لانه کبوتری
حل کنی آن را


علیرضا سعادتی راد