سرخی چشمان من از سرخی لب های توست
چشم من از جام و می لب تو از سرخی چشم من است
حسن کریمیان
می خندم و این خنده را با بی غمی معنا نکن
چون می نشینی در دلم جای دگر مأوا نکن
تا چشمه جانها تویی نور از تو جاری می شود
راهم چو رویت روشن است تو آتشی برپا نکن
رگهای من نام تو را با هر تپش سر می دهند
حبل الورید من بمان تو ساکنم هر جا نکن
در خواب خیس باورم بوی سفر پیچیده است
با من بمان رحمی بکن چشم مرا دریا نکن
من نقشه افلاک را در اشکهایت دیده ام
چون در خیالت گم شدم رد مرا پیدا نکن
چله نشین روی تو در معبد آیینه ام
ای از تبار روشنی آیینه ها را ها نکن
جمشید افرندید
مگو افسردهام غمگین و دلتنگ
مزن بر شیشهٔ روح خودت سنگ
چو دریایی بود این زندگانی
چه آویزی به موجش یا زنی چنگ
فروغ قاسمی
در گمان خویش او همان عبدِ خداست
برخود امتیازی و گوید شایسته ماست
نمازی خوانده و جهادی و بر عَباست
او باشد بنده برتر و جزوی ز اولیاست
چنین خیالاتی در وجودش برپاست
مُلزم کرده همه را ؛ او جزو فُقَهاست
خود بریده وخود دوخته وبه تَن کرده
دِِگران والا نیَن چون او همی کار کرده
بر پدر پیغامی داد که من هستم ولیّ
به زحمت تصاحب نمودم جایگاهِ علی
پدر گفتا بر چه امتیاز ، تو گشتی چنین
تا جایی که من دانم بودی یک همنشین
بر او گفت برسِن زیاد وهمنشینی چنینم
یاران ز بودن من نیز خُرسند در سرزمینم
پدر گفت گر به سن و سال باشد من بَرترم
پدر بر فرزند پیرتر و حال دانم من اَبترم
حاکمانِ دیارِ کفر و اسلام ،خود مَحَک زنید
به جایگاه نشسته اید،لیک برحقّ تکیه مَزنید
محمد هادی آبیوَر