قلم در دستِ و این دل دائما بیتاب دیدار است!

قلم در دستِ و این دل دائما بیتاب دیدار است!
همان یاری که مدتها ، در آغوشِ مهرار است!

مرکب در کنارِ خون ، به رویِ نامه میغلتید ؛
سپهرِ آن زمان ، از زندگی خویش بیزار است.!

پس از لیلا ، حسن را نیست حالِ زندگی اما ؛
تمامِ‌ خاطراتِ‌خویش، در این نامه بیدار است.!

کودکی سر به هوا ، که جَلدِ چَشمت شد..!
و تا حالا درونِ چشم‌های تو گرفتار است…

قبله‌ی عالم مخالف بود ، با این عشق ممنوعه؛
و بعد ازآن ، دولو داماد ولیلایی‌که بیمار است!

و ترسِ شاه عشقم را ، درونِ سینه پنهان کرد!
همان‌عشقی ، که تاحالا به‌چنگالِ‌ستمکار است!

چه گوید دل که آن را ، رویِ نامه بنویسم ؛
اگر که لب گشاید ؛ شرح ِدل انبوهِ طومار است!

تو از سِل رنج بردی و من از سیل نگاه تو ؛
برایم نیست‌محبوبی و حالاوقت دیدار است!

ندارم هیچ بیمی از سخن‌هایی که میگویم؛
جهالت شاه میماند و ایران دستِ مکار است.!

بر دلِ من درد لیلا بود و ایران یک طرف ؛
تکه‌تکه میشویم و عقل ، دامنگیر انکار است!

تیغ را رویِ رگم رقصاندم و اینبار خوشحالم ؛
که در آن سوی دنیا ، کسی دلتنگ دیدار است.!

متین رضائی عارف

سال نو گشت و بهار تا در این خانه رسید

سال نو گشت و بهار تا در این خانه رسید
عمر امسـال دگـر بر لب پیمانه رسید

چو به نوروز شبی چشم گشودم به جهان
نوبت ذوق به این کودک دیوانه رسید

زندگی میگذرد حال تو گر خوب و بد است
غم مخور نوبت این شادی مستانه رسید

تن من دیرزمانی به زمستان شده بود
تا بهار از ره و آن دلبر جانانه رسید

خواب دیدم من شبی این عمر زیبا میشود
تا که رویایم چنین از دل افسانه رسید

چون ک میلاد من و این شب نوروز یکیست
آرزو کردم و نور از در بیگانه رسید


مرضیه دوکانه ای

برف وباران را به نظاره نشستیم

برف وباران را به نظاره نشستیم
و بر چشمان هم مهر کاشتیم و
تنوره ی آذری ساختیم تا وجودمان را
گرما بخشد و بهمن رابه عشق
در دیروزی سپید خاطره کنیم
و حال
دستهایمان را
به سبکی یک شکوفه
گشودیم تا دانه دانه
برگیریم و
آویز بهار بر دستمان
بیاراییم‌
ونقشی برگیریم
از کلک بی دریغ نقاش دهر
وهمراه با رنگ سبززرین قلمش
سبز شویم و
نهالی شویم به اسم بودن
درگهواره ی امیدی روشن
سالتان به رنگ مینو و فالتان نیکو
زیرانوار رحمت بیتای وجود


مریم عادلی

دوش کجــا بـوده ای؟ هــان بگـو نهـان مـکن

دوش کجــا بـوده ای؟ هــان بگـو نهـان مـکن
محضــر او خفتــه ای؟ بر دغـــلی زبـان مکن
.
راسـت بگـو طفــره نرو جــرعه ی لعـل خــورده ای؟
هـان ، بگـو جـواب مـن روی بر آسمــان مـکن
.
دوش صــدای نالــه ای در بـر و در میــان نشــد
دور ز آدمـی بشــو قلـب و دغــل میــان مـکن
.

محضــر او خفتـه ای؟ شعــر و غـزل گفتــه ای؟
هــان دلا گـو جـواب من را نیمــه جــان مـکن
.
از بـرِمـا گــریخــتی بـر بـرِ جـــانان شـــدی؟
وه کـه چــه خــوش گرفتـمــت بـار دگــر چنــان مـکن
.
از بـرِ مـن رفتــه ای جـان به غمـش سُفتــه ای؟
شــاد شـدی پیـش او ســور خـودت بیــان مـکن
.
ســرور و صــاحب منــم کیـست کــه پیــشش شــدی؟
گــو مگــر عــاشـق شــدی؟ ســوزش خــود نهــان مـکن
.
آن صنــم مــه لقــا کــرده تـو را بــی صــدا؟
یا بــه خــودت گفتــه ای سّــر خــدا عیــان مـکن؟
.
بــار دگــر مـن تـو را پیــش صنـم دیــده ام
هــان رهــــــایم نکن تیــغ بــر استخـــوان مـکن
.
از بــر مــن رمیـــده ای به ز منـت تــو دیــده ای؟
بـه ز منــت تــو را کُشــد تیــرِ غمــان کمــان مـکن
.
محفــل سـاز و طــرب و رقــص و سمــاع دیـده ای
دیـده و رقـصیــده شـدی پـس دگــرت فغــان مـکن
.
آتـش جــورش ببــری تـا کـه رهــایش بشـوی
هــان مـکن ذلیــلِ خـود هــان مـکن هــان مـکن
.
کبــک، تـو پیــر عــالـمی نغمــه و آواز مخـــوان
چـامـــه و آهنـــگ مگــو خویشــتنـت جــوان مـکن
.
آبِ زلالِ چشمـــه ای خـــویش به زنگـــار مـکن
سخـت بـود شــامِ غمــش خــویش بـه آسمــان مـکن
.
جرعــه ی زهــر دیــده ای؟ هسـت چنــان هجــر و غمــش
گــولِ خمــارین مخــور لعــل به شوکــران مـکن
.
هیمــه کنـد جــان تــو را بـاش رهــا، آتــشِ مـن
بـار دگــر گـرفتـمت روز خــودت شبــان مـکن

امیرسام نامداری