به نام حضرت عشق

به نام حضرت عشق
بوی گل و سبزه و سمن و نسرین
بوی عشق و دل و دلداده و پروین
صنما قبله نما جان ودلم را به فدایت
که چگونه قدحی داده ای بامهر و وفایت
که طبیعت شده زیبا از لطف و نگاهت
دلدارا *حول حالنا* خواهیم از لعل لبانت

گرام یاران
عیدزیباست با نگاه گرم نابتان
خجسته باد دستان عیددر دستانتان
نوریزدان روشنی بخش لحظه هایتان

نسرین شریفی

ز بعد رفتنت این تن دگر سامان نمی گیرد

ز بعد رفتنت این تن دگر سامان نمی گیرد
و این بودن بدون تو، مرا پایان نمی گیرد
بگو با من چه شد رفتی؟ چرا رفتی؟
چنانم غرق بارانم که شهر باران نمی گیرد
مرا عشقت نبد چاره، که تنها انتخابم بود
ز شمع نه بال پروانه دمی آسان نمی گیرد
چو برگی در هوا غلتان،میان زیستن،مردن
که دل از رفتنت جز خود، زکس تاوان نمی گیرد
چو گردی کوی عطاران، به عطری تن سپارد دل
چه گویم من که جز کویت، نشانی جان نمی گیرد
میا دیگر که گل پژمرد و نورت را نبد حاصل
دلی کو عادتش شب بد، ز مه تابان نمی گیرد
نهادم تکیه بر دیوار، وزان ویران ویران شد
بلاکش دل که نقصانی ز معماران نمی گیرد
به دام مردمت دل شد، ز جعدت دل چنان گم شد
وزان این سوز را جز دل، کسی دامان نمی گیرد
خرامان راه می رفتی، چو مستان راه می رفتم
تو را زیبا مرا هم شهره جز ساسان نمی گیرد


فاطمه الهی شیروان

بی یاد در این زیستنِ غریبه

بی یاد در این زیستنِ غریبه
پنجره‌ها را از نفس انداخت
سایه‌ها روی دیوارِ زمان
دیگر ردی از من نداد
واژه‌ها قهر کرده‌اند
و خاموشی
قلبِ شب را شکست...
عشق
پشتِ درِ نیمهبازِ خیال می‌لرزد
مثل شمعی که هرگز پروانه‌ای نسوختش
و من
در قفسِ سکوت
نقشِ آوازهای مرده را
بر پرده‌ی گوشِ تاریکی می‌کِشم
تا شاید
سایه‌ای از خویش
در حافظه‌ی باد گم شود...


مهدی علی بیگی

کبریتی

کبریتی
آتش کن که فوج فوج قزاق شده ام
بگذار
تا سحر در اندرونم
بیتوته کنم
بلد
شوم
خودم را
که در زمزمه های شبانه
رشته قناتی ست پر از آبتنیِ
گوشمالی
کوزه ام را
پر کن از هلهله ی بخشش فیروزه به ابر
تا در کوچه های پیچاپیچُ بن بستم
راه چاره را
گم
نکنم
ناشا
که در گدوکِ نَفس
لاله زار ، همان کوچه ی
هوس است
و نیست در این روزگار دوباره قوامی
و چه زیبا ست
اگر
میعانی صورت پذیرد

آب شور
آتش
بخار
ابر
باران

فرهاد بیداری

در بامدادی لوس و پیله،

در بامدادی لوس و پیله،
 گم کرده ره موری پریشان
     در گوشِ من دنبال راه خانه می‌گشت،
                                  من را بر آشفت.
از خواب برجستم شتابان
هر گام آن چون پتک می‌لرزاند مغزم
             گویی که مغز و استخوان را،
                                  با مته می‌سفت.
من ناخودآگاه،
انگشت خود را هم‌چو اسبی تیزتک، راندم به سویش
         مور نگون‌بخت
             این‌گونه جان داد.
گشتم پریشان
پرسیدم از خود:
        «این کار من آیا گنه بوده‌ست و بیداد؟؟؟»

مهدی سلحشور