کوچ کردم
تا
در بلاد
فراموشی
گزینم مکان
سفیر
غمت
ز غربتم
به وطن
بازگرداند.
پرشنگ بابایی
این ندای سحری
که به شب ترس ز چشمانش برد
ز هیولای سیاهی که در آن دیوار مرد.
سحری باز همه جان و دلش را بنواخت.
چشمهایش آرام
گوش هایش کوچک
در و دیوار و زمینی
وَ زمانی می دید
که به پرِّ پشه اشکی چه کمینه،
چو ذغال سیه مرده ای اندر آنی
غرقه شد در یمِ این صوت حزین سحری
که از آن چادر روشن می ریخت
مادرش بود ولی
خود بدانست که مادر رفته
و فقط صوت که زَ اسما آویخت!
علی خزاعی
اسفند و فروردین فقط بازیِ تقویم است و بس
وقتی تو می آیی بهار است و شبِ تحویل سال
امیر خالقی
چرتکه بنداز مه و سال را
دیشب و دیروز و همه سال را
قبل از آنی که حسابت رسند
یاد بکن حاسبِ اعمال را
میوه بیفتد چو رسد از درخت
شاخ بدارد سر خود کال را
هرکه ببخشید و نیندوخت مال
بیمه کند باقی اموال را
خالِ لبِ دوست بود دیدنی
خوش بنگر این خط و این خال را
گر بشود ،خنده بیاور به لب
خط بزن این دفتر اّشکال را
مّردُم اگر فهم نباشد ، یقین
پاک بدانند خر دّجال را
مرغ چو باشد به قفس دائما
بهر چه خواهند پر و بال را؟
باز بُکن حافظ و فالی بزن
بلکه شود سّعد بداقبال را
اهل دلی گفت به فرزند خود
دی چو بشد ،قدر بدان حال را
بار خدایا تو به تدبیر خویش
نیک بگردان همه احوال را
عبدالنبی اکبری