من آنجاکه تو رادیده ام با دعای توخواهم رفت

من آنجاکه تو رادیده ام با دعای توخواهم رفت
من آنجاکه تو راشنیده ام بانوای توخواهم رفت

دستم راهم بگیر و به سوی تودراز کرده ام اینجا
با ریتم لب های تومنهم با ندای تو خواهم رفت

جایی را که من بودم و دیگری را هم قسمت شد
سوختم تا به روز قیامت با بلای تو خواهم رفت


مریخ را نوردیدم و مشتری را هم من دیده ام
با روح تو در آمیخته ام و با لقای توخواهم رفت

درکار عشق بودم و در کائنات ازل همراهم گشت
باذکرنام تو بودم سپیده با صدای توخواهم رفت

هرگز هم وفایی ازکسی ندیدم منهم با وفا بودم
بشنیده امکه باوفاهستی باوفای توخواهم رفت

گریان بعشق تو بودم و عذابی کشیده ام اینجا
تاریخ را نوشته ام جعفری باثمای توخواهم رفت

علی جعفری

دیگر توان شعر گفتنم راهم مجال نیست

دیگر توان شعر گفتنم راهم مجال نیست
از دوری تو هم چنان فکر و خیال نیست

دیگر غمی فتاده بجانم که همیشگیست
برعکس نور شده ام در آینه مثال نیست

افتاده ام از آسمان هم بزیر قوس و قدح
همسایه عشق گشته ام از او مقال نیست


شهری پر از کرشمه و در گیر زخم خویشتن
دارویی از عطار گرفته ام ولی مجال نیست

آسوده گشته ای و بکیش خود زندگی بکن
ما را زدیدن چشمان تو شبی سوال نیست

سودای تو کرده بودم و در روشنای بهشت
در گیر آدم و حوا بودم و روی هلال نیست

آموخته بودی و بیایی که توهم زجرم دهی
خوددرسیاستی بوده ای که اعتدال نیست

دل را به عشق تو آزموده بودند و بی خیال
افتاده بودیم به عشق توولی اتصال نیست

ایکاش که ندیده بودمت که عمرم تباه شد
تودر آغوش دیگران وجعفریرا وصال نیست


علی جعفری

ناشناس آمده بودی ایکاش نا شناس میرفتی

ناشناس آمده بودی ایکاش نا شناس میرفتی
شعرهای زیبایی گفته بودم با جناس میرفتی

گریه های مراهم شنیدی تودلت هم نسوخت
ازکانال دوستی آمده بودی باسپاس میرفتی

دستم به دامانت که اسیرنگاهت هم شده ام
نداشت قهرکردنت معنایی با قصاص میرفتی

تقدیر چنین بود که برگردی و معشوقم شوی
یک بوسه از لبانت میزدم و با کلاس میرفتی

شاعر نگشته ام که غزل از هوا و هوس کنم
آزاد گشته ام از قفس توهم باجلاس میرفتی

با جعفری چگونه بگویمت از فراق عشق خود
سرد است زمستان من توهم بالباس میرفتی


علی جعفری

گریه دارم تو بیا نرگس دل یاد کنم

گریه دارم تو بیا نرگس دل یاد کنم
بهرشیرین عجب روضه فرهاد کنم
گریه سودی نکندعاشق دلدار بسوز
خانه تنگ است بیابرتومن آباد کنم
گرجفاکاری معشوق بدیدم همه جا
آتش افروخت بسوزم که فریادکنم
بر سر عشق نشدتاج گوهر من بزنم
بلبلی گشته ام از یاد تو من‌ دادکنم
بخشش آنستکه آیی ومرا شاد کنی
ورنه هر دوری ناشاد کجا شاد کنم
حکم باران بدهی یا ندهی درکارم
جوهرزلف تورابا غم عشق باد کنم
عاشقی باخته ام ازدل خودناشادم
قهر تو آینه را سوخت که آزاد کنم
آدمی مرد درین کوره مسگر تو بیا
صبر یعقوب ببین چهره فولاد کنم
دل تمنای تو داردعطشی کرده دلم
جعفری نام تورا بردل خود نادکنم

علی جعفری

تا روز قیامت من توراهم فراموش نخواهم کرد

تا روز قیامت من توراهم فراموش نخواهم کرد
با عشق تو هیچ کسی راهم آغوش نخواهم کرد
یادت بیار آنچه را که گفته بودی در روز نخست
ثبت است درجریده خلقت پاروش نخواهم کرد
تغییرقسمت دست خدا نبود ودیگران هم کردند
از دیگران بپرس من تو رامخدوش نخواهم کرد
من عاشقت بودم و هستم به روح و جانم قسم
از خود گذشتم و من تورا بدکوش نخواهم کرد
آنجا که مریض گشتی ومن هم گرفتاریار سخت
بعد از تومن چهاکشیده ام منقوش نخواهم کرد
ابریشم هستی و طلا راهم  پیچیده ام به عشق
آن رانگه داشته ام وهرگز تن پوش نخواهم کرد
باغیکه جعفری در آن خفت وهرگز بیدار نگشت
باران بودو اشکهای بنفشه را گوش نخواهم کرد


علی جعفری