شرح بد هرگز نگنجد در مقام عاشقی

شرح بد هرگز نگنجد در مقام عاشقی
طرح دل را داده ام درانسجام عاشقی

عاشقی را من نهادم من کرامش میکنم
قلب خود را من بدادم در کرام عاشقی

مهر وجانت رابدست آرم به ابیات غزل
زنده باشی در حقیقت با قوام عاشقی


با خلایق هر چه لایق رانمیگویم سخن
مانده ام دروصف توای با مرام عاشقی

پاک وپاکیزه ترین افکارخود را می‌دهم
چونکه دراشعارمن خوابیده نام عاشقی

جعفری باما توباش ومن مقامت میدهم
من فدایت میشوم هرصبح وشام عاشقی

علی جعفری

ایکاش که میتوانستم دوباره من تو را صدا کنم

ایکاش که میتوانستم دوباره من تو را صدا کنم
یک ترانه ای هم برای تو بنویسم و دل را ادا کنم

ایکاش که میتوانستم درنسیم صبحگاهی ببینمت
یک بوی عطر خوشی راهم از توبگیرم و صلا کنم

ایکاش که نمی رفتی و می ماندی به پیش پنجره
یک نگاه عاشقانه ای را میانداختم و دلرا فدا کنم


ایکاش که فرمان عشق صادر میشد ودر هر سخن
یک بوسه ازلب قندش برمیداشتم ودل راجلا کنم

ایکاش که لیلی نبودومجنون هم عذاب نمی‌کشید
فرهاد در کوه نبود و منهم سپیده را هم صدا کنم

ایکاش که جعفری هم هرگز عاشق نمیشد به کس
سی سال مدام را تو بدیده ای که من هم صفا کنم

علی جعفری


عشق راحواله جانم کردندعاقبت جانم سوخت

عشق راحواله جانم کردندعاقبت جانم سوخت
منهم  سزاواراین همه ظلم نبودم خانم سوخت
آدم هم بعشق حوا آفریده شد وگشت مونسش
مجنون هم به لیلی گفته بودبیا که آنم سوخت
برکشتی تایتانیک هم نشستیم و همسفرگشتیم
آنجا عشق و عاشقی را بدیدم که جانم سوخت
قلبیکه جلودار این همه عشق وعاشقی هم بود
شروع به تپیدن کرد و عاقبت هم کارم سوخت
کوهیکه در آن هم نشانه های گنج این عالم بود
خواندند طلسمی را که بست استخوانم سوخت

فرزند روزگار  بودم و دنبال آب حیات هم رفتم
با عشق هم نشین بودم ولی  پودر نهانم سوخت
تاریک گشت و آسمان هم به حالم چون گریست
در فکرسپیده هم بودم که گلهای جهانم سوخت
الطاف خداوندیست که چشمه از کوه می‌جوشد
اشک های جعفریرا ببین که راه کهکشانم سوخت

علی جعفری

تاریخ را ورق بزن به دیده محبوبه ام تویی

تاریخ را ورق بزن به دیده محبوبه ام تویی
در صدر تاریخ نشسته ای مظلومه ام تویی
پرسنگ روزگار را دیده ایم از دستان عاشقی
داستان مرا هم نوشته اند مشهوره ام توی
دادند نفسی را که در آن لانه ساخته گشت
آتش به لانه ای زده اند که مختومه ام تویی
همراه کاروان مرگ هم میروم بسوی عشق
درراه عشق قدم گذاشته‌ام محرومه ام تویی

از دست مجنون هم گرفته ام نامه ای نشان
مشغول نوشتن هستم که منصوره ام تویی
معناندارد این سخن ها که فراموشت میکنم
باجعفری ام تو بنشین که هم سوره ام تویی

علی جعفری

جایی راکه من سرگشته‌ام گردشگاه درنا است

جایی راکه من سرگشته‌ام گردشگاه درنا است
اسمی راکه من دل بسته‌ام منزلگاه برنا است

پیچیده است بوی درختان تنومند سبز عشق
در پارکی نشسته‌ام که او را هم در سکنا است

طبعی را که شعرم همرنگ وجودم گشته نیک
می بوسم از زیر پاهایش که نقش رویا است

تاریک میشود هوا ودنبال پروین هم گشته ام
خوشه های دلش رابچینم که جایش زیبا است

باشاعری هم کیش شدی و ولکن ماجرا نیست
مجنون را هم ستایشگر و لیلی را شیدا است

با ادب باش وقدم روی چشمانم نه دراین عالم
در این عالم بعشق تو آسمان را هم غوغا است

قهرت را برای کیست بشکن آن غرورت را لیک
چند روزی زنده باشی که عشقت را سودا است

از حال دلم مپرسی که گناهی کرده باشد افکارت
افکارکهنه ات رابریز به دور که درد دلت آرا است

آمدی و عاشقت هستم و ترک مجنون کرده ای
وای بحال مجنونی که آه دلش هم به بالا است

کاری به کار تو هم ندارم و حلالت کرده ام و نیک
دانسته ای که غم و غصه من هم به افشا است

سنگیست قلبی که بگذار بماند به حالت سنگ
یک روز نرمش خواهی کرد که پیش یکتا است

ترک از روی تو نخواهم کردکه قیامت باقیست
خدا را هم به محکمه کشیدم که تا فردا است

با جعفری عهدی بسته بودی تو فراموشش مکن
فراموشت نخواهد کرد روزی را هم که پیدااست

علی جعفری