می کنم از تو حکایت تو بدان گوش بکن

می کنم از تو حکایت تو بدان گوش بکن
هر چه گفتیم  سخن عشق فراموش بکن
من فلک هستم و از رسم جهان  میگویم
عاشقم باش و بیا شعله تو خاموش بکن
وقت آن شد تو بخوان  رسم غزل پردازی
عکس روی گل خود بر غزلت  جوش بکن
نرگس و نسترن از حال خودش کرده خبر
با خبر باش و از آن شهد گلش  نوش بکن
قولی از حافظ و سعدی بشوی اهل شراب
آب  انگور تو بخور بر سر خود دوش بکن
گفته ام شعر خودم را به بداهی تو بخوان
بر سر قامت عشق بوسه خود کوش بکن
جعفری دلبر خود را به وصال برده نشان
عهد و پیمان  ببستیم  همه را  روش بکن


علی جعفری

مرا فراموش نخواهی کرد بیا از لاله ها بپرس

مرا فراموش نخواهی کرد بیا از لاله ها بپرس
درا به کوی عاشقی و مرا هم از ژاله ها بپرس

مرا فراموش نخواهی کرد بیا هم نوا بوده ایم
به آسمان دلت رسیدی مراهم ازسایه ها بپرس

مرا فراموش نخواهی کرد بیا هم صدا شویم
هر آنچه خوانده ای بیا تو هم از آیه ها بپرس

مرا فراموش نخواهی کرد بیا هم سفر شویم
دلا به مجنون هم بگو حال لیلی را جدا بپرس

مرا فراموش نخواهی کرد به روز حشر خود
بلا چو‌ دیده ای بیا حال مرا هم از بلا بپرس

مراهم فراموش نخواهی کرد بیاازجعفری بگو
دواهست و شفا هست و مرا هم از خدا بپرس

علی جعفری

در بند عشق گشتیم وشدیم شب رنگ عشق

در بند عشق گشتیم وشدیم شب رنگ عشق
لبخندعشق هستیم و شدیم هف سنگ عشق
من دیده ام تو را که بجان و دل شدی به دل
بردرنشسته ای شده ام من هم به منگ عشق

خورشید طلوع نکرده بیا تا که ماه من شوی
درقلب نشسته ای که شوی هفت رنگ عشق
دلبسته ام به تو اگر آسمان من هم کدر شود
من منتظر نشسته ام که تابروی بجنگ عشق


شمشیری به قلب من فرو کن که بمیرم بدان
جان مرا هم بگیر تو هم ببر به فرسنگ عشق
افسرده شدیم این زندگی ننگ است برای دل
ازجعفری چه خواستی که شده هم ننگ عشق

علی جعفری

گلی بودم سپیده به دست خزان افتادم

گلی بودم سپیده  به دست خزان افتادم
عارفی  بودم  که به دست کسان  افتادم
ارزشی داشتیم  که روزی عاشقت بودیم
چگونه بگویمت که به رود  روان افتادم
بختم جور نشد و به اقبال خود سوختم
چشمم براه شد و بخدمت بدان افتادم
یادسربازی خود را نکو ندانستم تو بدان
خدا گواه است که به ظلم سگان افتادم
بارید باران و خواستم شکوفه هم بدهم
شکوفه ها شکستو بدست ددان افتادم
مجنون شدیم از بچه گی عاشقت بودیم
حالاکه رفته ای منم به یاد سران افتادم
تقلید نکرده‌ای بدان خود مرجعت بودیم
با جعفری نماندی به دست سنان افتادم


علی جعفری

غصه عشق و مهجوری هست که خدا می‌داند

غصه عشق و مهجوری هست که خدا می‌داند
چهره درد و رنجوری هست که صفا می داند
چشمه اشکم جاری شد و اشکم از دل پرسید
دیده صبرم شدی که دیده را هم شفا می داند
شهره شهرم شدی که نوازش تو را هم دیدم
میوه جانم بودی که قدر توراهم بجا می داند
دوره فصلم را بستی که به دیدار که ها رفتی
سینه قلبم را دستی که یاد تو را شفا می داند
سوره راهم شدی که در یک آیه هم گنجیدی
سوژه جانم شدی که یاد تورا هم دوا می داند
شیوه سازی شدی که آهنگ جعفری به گشت
شیره جانی بودی که درد تو را هم وفا می داند


علی جعفری