بی رنگ، چندانکه زنگ دلم را

بی رنگ، چندانکه زنگ دلم را
کس
هیچ چنگ نمیزند بی بام مرا
و، درِّ خانه ام را سنگ!
که تنهایــی ام نیز، از تنهایی
به تنگ آمده و با من
و، برای آزادی خـود به جنگ!

محمد ترکمان

... هرگاه می گویم:

... هرگاه می گویم:
در بندم کنید...
قصدم آزادی ست!

محمد ترکمان

دلم می گیرد از هوای این شهر؛

دلم می گیرد از هوای این شهر؛
که بوی جدایی
می دهد و با بی وفایی،
صدای تنهایی!


محمد ترکمان

اندیشه یک شاعر,

اندیشه یک شاعر,
باید
چراغ خانه مردم
باشد
و نامش، ماهی
بر
پیشانیِ تاریخ"!"

محمد ترکمان

گندم را آدم می دانست اگر

گندم را آدم می دانست اگر
آمریکا روزی به دریا می ریزد
به جای آن
وَ، بمب اتم را روی انسانهـا؛
در غیاب حوا
گرسنگی را بر برهنگی ترجیح
می داد و
نلسون ماندلای _ عصر خود
می شد و
_ تا مرگ دنیا _ عزیز مصر ما...

محمد ترکمان