موی سیاه پر کلاغی را نمیخواهم
خندیدن این هم اتاقی را نمیخواهم
میپرسمش اما سوالم را نمیداند
وضعیت بغرنج حالم را نمیداند
آتش گرفته امشبم...آتشفشان دارد
این مرد شاعر کارد لای استخوان دارد
شعر نهفته پشت این گل را نمیفهمم
این ذهن آغشته به الکل را نمیفهمم
از شعرهایی که برایش خوانده بیزارم
از خاطراتی که درونم مانده بیزارم
بیزارم از حسی که در حجم صدایش بود
لعنت به سیگاری که بین دستهایش بود
از من تنفر داشت بر روی تنم امشب
بوی خیانت می دهد پیراهنم امشب
درد است اینکه درد اصلی یاورت باشد
آنکه تو را از پشت کشته همسرت باشد
این زندگی باتلاقی را نمیخواهم
موی سیاه پر کلاغی را نمیخواهم...!.
نیما نجاری