دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
میکنم جهد که که خود را مگر آنجا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشید کلاه
تا چو زلفت سر سودا زده در پا فکنم
« حافظ »
من به خاطر شادمانی تو
بسیار شادمانم
برای تو
شادمانی شکلی از آزادی است
زندگی نمی تواند
با تو
جز با مهر و شیرینی
جور دیگری رفتار کند
تو با زندگی
جز با مهر و شیرینی
رفتار نکرده ای
در روزی از ماه مرداد
در انزوای دره
مه میریزد از بالا به پایین
آنگونه که تو در خیالم
ابر میآید و میبارد
چشم میگرید و دل مینالد
در روزی از ماه مرداد
در انزوای دره
هوا سرد و تنم سرد است
باد میپیچد و میگوید که برو
برو آنجا که نبودست غمی
مهرداد درگاهی