دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه‌ی سوخته دل این طمع خام مبند

دولت وصل تو‌ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند

خوش‌تر از نقش توام نیست در ایینه‌ی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسند

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدم‌ای دل به خیالی خرسند

من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

قصه‌ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند


سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه‌ی آن سرو بلند

شعر قبل از من زاده شده‌ است

شعر قبل از من زاده شده‌ است
گویی شعر حوّاست
یا برعکس
فرقی نمی‌کند
مادامی که با هر نفس
آن را حس میکنم
این زیباست
زیباست می‌توانم
دستچین کنم‌ شاخ گلی را
و پرورش دهم در گلدان خودم
اهل کجا باشد مهم نیست
اهل من می‌شود
و من این را دوست دارم
چنان‌ که شعر را دوست دارم


افشین شجاع

کاش معشوق من شعر میدانست

کاش معشوق من شعر میدانست
آن‌وقت
چشمانم را میبستم و
در دنیایی که  دوستش می داشتم
به غم ها  میخندیدم
اما افسوس
نه او شعر میداند
نه گذر خواب به کوچه ی چشمانِ من  می افتد
من مانده ام  تنها , در دنیایی بی خیر و و غم هایی که به من میخندند
در آرزوی معشوقی که کاش
شعر میدانست

یاشار اربابی

بی تو تعریف ندارد به خدا حال و هوایم

بی تو تعریف ندارد به خدا حال و هوایم
جور بسیار نمایی و بجا مانده وفایم
کی ز دام تو به یک غمزه رها می شود این دل
که چو در بند تو باشم ز هر اندیشه رهایم
بی تو ای دوست شبم روز نگردد ز فراقت
بی تو ای جان ز همه شادی ایام جدایم
به گریبان ندامت سر دل گشت ولی من
نشنیده ست کسی لب به شکایت بگشایم
همه را دست به دست صنمی بینم و پرسم
که من ای دوست به حرمان و جدا از تو چرایم
میپرد هوش ز سر گر که دمی روی تو بینم
چون طبیب دل بیماری و هستی تو دوایم
نوری ار وصف تو در شعر و غزل گفته چه حاصل
که نپرسی و نجویی و نیایی ز قفایم

آرمین نوری