قهوه در فنجان خواب آلود چشمانم تویی
خواب را بدرود گفتم چون که مهمانم تویی
شب که باران می زند شاعر شود ارامتر
انکه بیدارم به عشقش شعرمی خوانم تویی
گم شدم در این غزل گل واژه ی گیسوی تو
اخرین زیباترین شعر پیریشانم تویی
دست هایت بوی سبزی میدهد ریحان من
من زمستانم خزانم گل بهارانم تویی
بوی مستی بوی گل این بوی نم دار چمن
من مشام عاشقی دارم که می دانم تویی
باز باران می زند براین کویر خشک من
باز گریان می شوم ای جان که بارانم تویی
قرمز لبهای تو همچون نبات و چای داغ
وای سردی کرده لبهایم که درمانم تویی
رایان توان
چه می شد مهرها دیرینه می بود ,
صداقت هر نَفَس آئینه می بود
تو می دیدی نهان را و عیان را,
هر آنچه در دلت یا سینه می بود
چه می شد گر که هر روزت فراغی,
همه ایامِ تو آدینه می بود
که پنداری نبودت حرص و آزی ,
دلت خالی زِ بغض و کینه می بود
چه می شد گر نبودت اضطرابی,
نمی دیدی افق را چون سرابی
جهان در دیدگانت بس دلاویز ,
فلک در خاطرت آرام , خوابی
چه می شد رنگِ دلها نیلگون بود ,
به سانِ آسمان , دریایِ آبی
لطافت در کلامت لطفِ باران ,
محبت در نهادت , آفتابی
چه می شد گر نبودی جورِ قاضی,
نگردد پس عدالت نَردِ بازی
پریشان تا نبود احوالِ خوبان ,
همه غمگین و اندی نیز راضی
گذشته سالیانی بر چنین حال,
چه سود از حسرتِ ایام ماضی
چرا حق گشت چون آهنگِ قانون,
که با او می زنند هر لحظه سازی
چه می شد گر شَوَد چشمِ دلت باز ,
ببینی تا که دنیا نیست یک راز
گذشت آن قصه و افسانه از پیش ,
نمی آید زِنو هر رفته را باز
شود در سایه یِ یک عشق عمرت ,
بگیری دست یک دلدارِ طناز
جهانت تا رسد در اَمن پایان ,
چونان ایمن که بود از روزِ آغاز
ابوالقاسم الوندی
بعد از تو,
پرنده
بی کسی آورد
و درک دلتنگی را
چنان نامفهوم ساخت
که ساعتها در باران می نشینم
بی آنکه به تو بیاندیشم...
مینو سلیمی
غم به غم در سینه ی من روی هم انبار شد....
عاشقت بودم ولیکن از تو او انکار شد.....
غرق بودم در نگاهت مست بودم باصدایت....
تا که بر خود آمدم, دنیا به پیشم تار شد...
تو دگر مستم. نبودی مثل گل دستم نبودی....
بسکه دنبالت دویدم, پای من بیمار شد....
ناله کردم از فراقت کور گردیدم ز داغت....
عالمی را سوختم,, عشقت برایم نار شد....
حرف مردم را شنیدم درد و محنتها کشیدم...
این همه حرف و سخنها مثل نیش مار شد...
انقدر افسرده گشتم از جهانم خسته گشتم ....
تا که فهمیدم که سلطان پیش چشمت خار شد...
رسول مجیری
پشت باغ شیشه باران تند میبارد ببین!
آسمان دارد گل دلشوره میکارد ببین!
چرم گیسوی تو با اندام باد آمیخته است
تا دلم را زیر پاهای تو بگذارد ببین
سهمم از پیراهنت یک غنچه بوی اشک بود
احتمالاً شانهات بوی مرا دارد ببین!
در گلویم یک زمستان برف جا خوش کردهاست
گریه میخواهد مرا دست تو بسپارد ببین!
آسمان دارد گل دلشوره اما نیستی
بی تو میخواهد نگاهم زخم بردارد ببین!
غلامرضا بروسان