تو قصه ها یکی میخواد دوباره شاه پری بشه
می خواد سوار اسب سفید یه مرد آهنی بشه
یه قلب آروم و بی صدا تو سینه اش جا ندارد
می خواد بیاد تو غصه ها قصه ایرونی بشه
می خواد بیاد تو قصه ها شعر تازه بخونه
تو غصه ها زنده بشه یه شعر پنهونی بشه
می خواد چشاش که خیس میشه گریه کنه
دلش میخواد گریه کنه نشون انسونی بشه
نمیدونم چطور میشه وقتی شبا که داغونه
وقتی میاد آروم میشه آروم افیونی بشه
دلش میخواد تا بخونه شاعر خوش زبون بشه
صداش بره تا کهکشان یه مرغ بارونی بشه
من نمیگم همه می گند دریا میگه اونم میگه
اخر شعرش که رسید یه شعر موندنی بشه
سیاوش دریابار
هزار روی سیاه دارم
یک روی روشن
همانی که روبروی توست
ماهرو بودنی
به لطف خورشید..
شیما اسلام پناه
وقتی که حق، سخن گواه و گفتنی نداشت
انسانیت کجاست؟ روی سر، تَنی نداشت
وقتی که اختیار با صلیب بسته شد
دل های دردمند پای ماندنی نداشت
فریاد های منطق و حقّ با نفیر و سوز
پائیز نامه درد، لبِ خواندنی نداشت
وقتی که ناخدای جهل به قدرت رسیده، بود
مظلوم ادّعای قدرت و منی نداشت
پیمانه های عقل خالی از شراب درک
رأفت کجاست،؟ رفته، قدرِ روزنی نداشت
صدها شعار پوچ سهم زندگی شده است
یک رنگی و صفا سَرِ هر برزنی نداشت
اینجا فقط برای تظاهر نشسته اند
این قصه تلخ بود و رویِ گفتنی نداشت
محمد جلائی
در ایامی از زندگانی سوی دریا رفتم
تا که غم بیرون رود بهر تماشا رفتم
تا رسیدم در کنار ساحل، موج آبی زد
همچو دیگران بدیدن امواج زیبا رفتم
در کنار ساحل دریا اندکی کردم جلوس
چون بقصد استراحت سوی آنجا رفتم
گرچه بودم از عُجب و غرور اندر طرب
من در آن زیبا فضا، در دل به رویا رفتم
جملگی شاداب دیدم مرد و زن با یک نظر
مست و لایعقل آن جماعت، من زگرما رفتم
عقل نهیبم زد آگه باش و اندیشه کن چنین
بهر سرکوبی نفسم، از آنجا بی محابا رفتم
گر بینی ظاهر و باطن دنیا، نیاسایی دمی
اینچنین گویی که غافل، عمری برفنا رفتم.
عسل ناظمی