یادمان جانکاه
شب بود،
ابتدای هجوم تاریکی،
تلخی تازش غم ها بود.
جغدی
چون سایه ای شوم،
بر روی گردوی انتهای خانه بود،
کنار آرامش انگور.
شب بود،
ابتدای هجوم تنهایی،
روبروی جنگل خاموشی.
شبپره ای شکار خفاش شد،
در سکوت
کرم شب تاب ترسید.
شب بود،
ابتدای هجوم هراس،
شروع نقاب تاریکی،
اندوهی عمیق مرا ربود.
این تاریکی
این شومی
تا کرانهی نگاه ادامه داشت؛
تا کی این تاریکی،
تا کی این شومی؟
سکوت شب مرا در آغوش گرفت.
باد سرد وزید،
تن غنچه لرزید،
برگ شب بو پژمرد،
قلب گنجشک، دیگر نتپید.
شکسته چرا بال عقاب؟
خونین چرا پر زاغ؟
ترس در هوا
وحشت در دل،
یاس دژم.
همراه وحشتی جان سوز،
در پشت پردهی شب،
مرگ جاری در رگ های زمان.
فانوس خاموش،
قاصدک سرگردان،
آغاز پریشانیهای بیپایان،
رها شده در خلوت دل.
در آرزوی رهایی،
نوری آغاز خواهد شد،
و این تاریکی بیرحم،
برچیده خواهد شد؟
علی پورزارع
درختانی که
در آغوش نگرفته ام تمام
هم می شوند یکدیگر را
در من
تا آن ادراک ِ گاهی سبز
رفتاری را
به خویشاوندی ام بدهد
که شگفتی ام
به پیوستار ِ سکوتم بیاید ......
به اینجاترین حال ِ
راهی رسیده ام که
تمام ِ درختان ِ ناگهان اش خودم ام
اکنون
نزدیک تر از
ادامه دادنم به هیچ
و دورتر از
درک ِ گاهی درست ِ جبر
چقدر درخت
که در من یک اند . . . . . .
فرشید صادقی
در گوشههای خاطرات، گذشته خوبی پنهان است
آن زمانهای خوش، آن لحظههای خوب
در یادها زنده میمانند و هرگز فراموش نمیشوند
خنک بادهای بهاری، صدای خندههای کودکی
آسمان آبی و آفتاب درخشان
همه در ذهنمان ثبت شدهاند
و به ما آرامش و شادی میبخشند
در گذشته خوب، هیچ غمی نیست
تنها خاطرات دلنشین و لحظههای خوش
در ذهن ما زنده میمانند
و باعث میشوند که دل ما پر از شادی باشد
گذشته خوب، یک گنجینهی ثروتمند است
که هرگز خالی نمیشود
با ارزشترین خاطرات، لحظهها و احساسات
که همیشه در قلب ما زنده خواهند بود
بگذارید در گوشههای خاطرات
گذشته خوب خود را پیدا کنیم
و از آن لحظههای زیبا و خاطرههای دلنشین
لذت ببریم و در آنها غرق شویم
زمانی که عشق و دوستی همه چیز بود
محمدعظیمی
ظاهر زیبای تن پوش دیگران
با زیر پوش عریان باطن من می کنی قیاس
حیاط ساغی را می کشی بر لب
حیات میکده را می دهی پر
دیوانه معبد سنگی را می دهی به شام
دلاک کوچه باغ را می کنی سوار
بادبان قایق کاغذی را می دهی دود
سرمه چشم می گیری از آه آتش فراقم
گذر راهت معبر کوچه باغ
می نشینی به محراب بتکده دل
من نه ابراهیم و نه اسماعیل
افتاده به سراب این کوچه باغم
نه بت توانم شکست نه شجاعت قربان شدن دارم
ناخدایی کن به این حیایی درهم و برهمی دیده
آسمان آبی چشمان رو به غروب دیده چشم خمار
دستم بده آیینه و شمعدانی دستم
خاک بی منت بی وفایی را تحفه پاپوش آب بده
ظاهر زیبای این تن پوش قد ود قامت من به ابد نیست
تو سواره سواری بده ای مست دیوانه
من پیاده خدایی می کنم به سراب مجنون
بود و نبودم به عالم تهی ایست از ناز چشمان تو
من نیامده می روم ای ظاهر ظاهر بین تنهایی جام شرابم
امان نمی خواهم پا فرا نگذار به دامانم
غرق آتش و خاکستر سیمینی دیروزم
حسین اصغرزاده سنگ سپید