یاسِ من هم آنجاست
یاسِ من دلگیر است.. خسته، رنجوده و تنهاست..
او چو مَن در حسرت دیدارِ بهار
او چو من پیکره اش پر شده از زخم چَنار
یاس من میگرید؛ همچو آسمان چنان خون آلود..
من در این گوشه دِنجِ تنهایی بی خبر از همه چیز..
با نگاهی که از او دور دست های افق میخیزد
آه ای یاسِ عزیزِ دلِ من
من تو چو پَر زده ام از رَه حیرانِ خیال
همچو رودی که حیران و پریشان شده است..
همچو دشتی که ویران شده است..
مَن در این گوشه مخموش جهان ز تمنای نگاهی نفسم میگیرد..
تو از آن حسرت ویران شده ات
تو از آن زلف پریشان شده ات
تو از آن زلف سیه دیده خون بار بگو..
یاسِ من
ارغوان ها دِلِشان میگیرد تو از آغاز بگو
یاسِ من
من تنها با دلی خون آلود بر لبِ بامِ جهان تکیه زدم
داغ بر داغ می افزاید و زمین ننگ جهان است از این مردم پَست
امّا تو، خوب بمان..
همچو نوری زِ پَسِ ظُلمَت و تاریکی شب..
من، در این گوشه مخموشِ فراموش شده اندر غم آغوشِ تو حیران شده ام
یاسِ من تو ندای بهاران غمی
تو برافراشته باش
ستایش ایزدی
بهار در راه است
سبزه ها می رویند
نارون ها عشق را تبریک میگویند
و دشت رسیده در امتداد افق
می دوی با جامه سفید
در میان دشت
دشت پر زیبایی است
چشم های تو
لبخند تو
مو های تو
باد صدای پای تو شنید
پا به پای تو دوید
غروب پریشانی مو های تو دید
پروانه به چشم های تو رسید
من تو را می بینم
ای سرا پا همه زیبایی
تو رهایی
تو تجربه لمس خدایی....
بهنام بادپروا
رفته ای تا در نبودت چشم من گریان شود
تا سرم بی شانه ی تو سر و سامان شود
خانه ای را بهر تو اندر دلم من ساختم
آخرش رفتی تا که این خانه ام ویران شود
در خیابان ها دلم با خاطرت می گرید
ایکاش دمی این آسمان هم پر از باران شود
صبا حضرتی
مرا
در گوشه ای از دفتر خاطراتت
دفن کن
بالای سرم بنویس:
من در تو مرده ام
پرویز صادقی