باید به پای غم غزلم را فدا کنم

باید به پای غم غزلم را فدا کنم
یا شعر و وزن و قافیه‌ها را رها کنم

اصلا چگونه شعر بگویم بدون غم؟
بی غم تو را چگونه دمادم صدا کنم؟

وقتی که شعر و عشق تو باهم یکی شدند
این شعر را نمی‌شود از غم جدا کنم

منظورم از سرودنِ این شعر روی توست
حاشا به روی جز تو کسی اعتنا کنم

محکومِ حبسِ تا ابدم با خیال تو
هردم برای دیدن رویت دعا کنم

یک چیز واجب است و باید که قبل مرگ
روزی سه بار بوسه به لب را قضا کنم

بر گردنم فریضه همین بوسه های توست
تا کی به آه و اشک و سکوت اکتفا کنم؟

می پرسی از سکوت من اما خودت بگو
با بی وفائی‌ات چه به غیر از وفا کنم؟

دیگر برای عشق تو راهی نمانده است
باید به پای غم غزلم را فدا کنم

مصطفی خادمی

حلزونـــم، حلزونـــم، حلــــــزون

حلزونـــم، حلزونـــم، حلــــــزون
حلزونِ شاعــــــــــرم، بچّـه بدون
من کتابخونــم، کتاب، خیلی دارم
من کتابهامو، آره، دوست می دارم
...
وقتـی راه می رم، آره یــواش می رم
وقتی هم کتاب خونم، تندمی خونم
پــدر و مــادر، خواهـــر، بـــــرادران
همه شون آره منو، دوست می دارن

...
شمــا چی؟ آی بچّـــه ها به من بگین
منکه شاعرم، کتابخونم دوستم دارین؟
پس بشم قربون تون، آی بچّه ها
مثل من کتاب خوانین، آری شما
...
آفـرین، صد آفرینــــــم، به شمــا
خـدا، حفظ تون کنـه، آی بچّـه ها
حالا، بای بای، می کنم من به شما
همـــه تون را حفظ کنه، آری خدا

سلیمان بوکانی حیق

مدتی‌ست هر چه سعی می‌کنم این سکوت چند

مدتی‌ست
هر چه سعی می‌کنم این سکوت چند
ساله را بشکنم نمی‌شود.
کلمه کم می‌آورم
انگار ذهنم از همه چیز خالی شده است
و این به شدت آزار دهنده است
هر بار درد لعنتی
می‌خواهد از گلو بیرون بریزد
اما بغضی نانجیب
ممانعت به عمل می‌آورد.
ای کاش
ذهنم حافظه‌ی موقتی داشت
و تمام غم‌هایم را
می‌توانستم روی دیوار اتاق‌ام منگنه‌شان کنم
و با تیر بی خیالی به جان‌شان
می‌افتادم
شده‌ام عین مرده‌ای که اشک دارد
اما آستین ندارد
مدتی‌ست
اصلا
من
خودم
نیستم


عسل محمدی