بی تفاوت نفس میکشم
لمس میکنم
تن زخمی روزگارم را
شب را به روز
روز را به شب
خواب را به بیداری
بیداری را به خواب دلخوشم
از عشق حذر میکنم
من در برزخ سرد تنهایی ام
به آتش جهنم عشق گداخته نخواهم شد
مریم سپهوند
برای رفتن
جَستن
و پریدن
به دوردست های دور
فرصت بس بسیار است
و این
کوتاه گذر عمر
که از تعریف آن
مرا خنده می آید
مجالی نیست برای تکرار
تو در پس کوچه های غربت
به دور از رهگذران
و من اینجا
در این سیاهچاله های غم
آشکارا به تو می اندیشم
اما
زمستانی که همچون دژخیمی
بس خشک و گرم است را
باکی نیست
هیچ کس بهار را منتظر نمی ماند
رضا کشاورز
به صحرای پُر از آلاله بنگر
به یادآور ز سوری های بی سر
ببینی غنچه ای پَرپَر در آن خاک
نکردَندی ترحّم بر گُل پاک
به زنجیر است یک سروِ خمیده
شقایق ها به جُز ماتم ندیده
چنان سیلی زدندی بر سِپَرغَم
که نالیدند ابر و باد با هم
جُدا کردند دستان سپیدار
زدند آتش به خرمنگاه بی یار
نشسته بعد از آن مرغی به دیوار
و می خواند که آن غم را به یاد آر
و چون اشجار و گل ها حق بگویید
به جز حقّ و صداقت را مجویید
اگر چه باغبان را سَر بُریدند
و از مرغان شیدا پَر بریدند
ولیکن تا اَبَد آن باغ زنده است
و هر جانی برای گُل فِسُرده است
آذر اکبری