آسمان را می نگرم، باران است و باران

آسمان را می نگرم، باران است و باران
شب است و باران و سکوتش
قطره قطره های باران
چه نغمه زیبایی است
ببار بر روی آسمان این شهر
بشور این دلواپسی هارا
کاش سرازیر باشدتا صبح‌باران
تا روشنی بخشدفردا و فرداهای دگر

محسن ولیخانی

فریاد و ترسی بی هوا را به دلش افروخته

فریاد و ترسی بی هوا را به دلش افروخته
دنیا همیشه خشم را به چشم کودک انداخته

افتاده دشمن بی صدا از آسمان در خانه ها
مشغول زخم انداختن است آنکس که ترس افروخته

از کینه و جور و ستم دست ها با سنگ ها خورده قسم
هم دلها، هم جان ها مثل نسیمی افروخته


همراه می خواهد دلم در قله آزادگی
هر چند در این ویرانه ها جان و تنش افروخته

در بارش ابر سیاه با عشق می ماند،همین
حالا بلای جان شده،چون بد نگاه آموخته

سعید بی همتا

گهی با گل گهی با خار به جنگم

گهی با گل گهی با خار به جنگم
گهی با دشمن بدکار به جنگم
برایم دشمنی جز آشنا نیست
گهی با آشنای مار به جنگم

کجا یاری دلش باشد چو آفتاب
رخش گلگون قبا باشد چو مهتاب
نجیب و باوقار و بی تکبر
برو جانا مگر بینی تودر خواب

گل آفتاب پرستم کی میایی
به راهت دیده بستم کی میای
شدم بیمار و از درد جدایی
دوای درد سختم کی میایی

کجایی ای ول مه پیکر من
کجایی ای گل سیمین بر من
نهادی آتشی بر دل زارم
چه میسوزد دل غم پرور من

گل از من گلشن از تو چیدن ازمن
دل از من دیده از تو بردن از من
دل و دیده و گل در گلشن عشق
چو بلبل بهرتو پریدن از من

بسازم خنجری از خار و از گل
زنم بر صورت سیمین بلبل
سیاوش شمع جانش گشته خاموش
بگیرد یک نفس از عطر سنبل

بزن باران بزن سازی خوش آهنگ
ببار بر گونه ی گلهای هفت‌رنگ
بهاران زنده گردد از پی تو
بخواند نغمه ی شادی شباهنگ

ببار باران ببار ابر زمستان
ببار بر گلشن وبر باغ‌و بستان
ببار ای مهر زیبای طبیعت
که بلبل نغمه خواند در گلستان

همایون سال نو آمد به بازار
بهاران خیمه زد بر دشت و گلزار
دلت شاد ولبت خندان سیاوش
بسی غمها شدن کهنه دل آزار

زداغت بر دلم غم می نشانم
به گریه از غمت خون می فشانم
چو نی می‌نالم از سوز جدایی
گلستان را به آتش می کشانم

بهار آمد بهار من کجایی
گل من ای نگار من کجایی
دل زارم نشسته چشم به راهت
همه دار و ندار من کجایی

جوانیم گذشت برگشت ندارد
شدم پیر و دلم گلگشت ندارد
غنمیت دان رفیق عمر گران را
بهاری که گذشت بازگشت ندارد

نگین بودی ،طلا بودی‌ و الماس
دل بیچاره‌ام بردی به وسواس
معطر شد دلم با عطر و بویت
ربودی کل احساسم گل یاس

چرا هفت آسمان اختر ندارم
به سینه من دلی کافر ندارم
گناه این دل زارم چه بوده
کنارم یک گل احمر ندارم

اگر انسانیت اسلام پذیرد
رخش حمامی از مردی بگیرد
گلستان میشود میهن سراسر
بسی نامردی ها از دم بمیرد

کجایم من کجاست اینجا زمانه
گل از ساقه جداست بیجا زمانه
عجب تیشه زدند بر ریشه ی
امیدم بر خداست هر جا زمانه

نهادم پا به وصل یک نگاری
شدم مایل به یار گلعزاری
گرفت از من همه صبر و قرارم
ندارم من دگر راه فراری

بر و جایی تورا چشم انتظارند
به راهت شاخه های گل بکارند
مشو مایل تو بر رسوایی خویش
تورا از ریشه و از گل درآرند


سیروس مظفری

جوانی بود و من باهم غریبه

جوانی بود و من باهم غریبه
در این دنیا که سرتاپا فریبه.؟

دقیقنا غافل از قانون هستی
که بی اندیشه با پوچی ضریبه

نفهمیدن ؛ نسجیدن ؛ ندیدن .؟
به چاه افتادن از چال عن قریبه


مثال عاشقی کز شوربختی
نگاه دلبرش سمت رقیبه

ویا مانند دشتی گرم و سوزان
که از ابر مهاجر بی نصیبه

به سرو سبز دنیا دل نبندید ؟
گهی منبر. و گاهی هم صلییه

(سلیم) ؟ این روزگار ام الفساداست
گهی رام است ؛ گاهی نانجیبه

قاسم پیرنظر