چون که آدم بود سرگردان میان عرش حق
پس خدا با نام حوا بهر او حور آفرید
این که میبینی تمام دختران نازک دلند
چون خدا در خشت انها اندکی نور آفرید
هر پدر از دیدن دختر شود مست رُخش
پس نیازی من نمی بینم که انگور آفرید
بنده ای را که خدا دختر نکردِه قسمتش
گوییا بیچاره را از لطف خود دور آفرید
هست شیرین گر زبان دختران اما خدا
در دهان دختران یک نیش زنبور آفرید
چون خدا میخواست تا تنها نماند دخترک
از گِلِ مازاد دختر هم خدا پور افرید
دختر آهنگی ملایم در میان زندگیست
گو به نجار از چرا با اره تنبور آفرید
خانه ای که از یکی شد بیشتر دختر در آن
پس خدا آن خانه را نور علی نور آفرید
بیت قبلی گفته ام نور علی نور آن سرا
صاحبش را هم گمان مشهور مخمور آفرید
هرکه نفرت دارد از دختر بگو در گوش او
که خدا بی ذوق چون تو از چه منظور آفرید
هرکه دختر داشت باید پس ببالد بر خودش
که خدایش دور از هر شخص مقهور آفرید
احمد صحرایی
قسم به قافیه هایِ پشتِ هم اشعار
که لبریز خاموشی ام انگار
که جهان ایستاده در غباری غرقِ شعار
که مردگان خفته اند در خاکِ بی انکار
و امان از این جهان پر از اخبار
که رفته ایم به فنا تا لبه ی اخطار
و جهان جز استتار لحظه ها نبود
که مردمش پر اند ز افکار
وای از این دنیای بی افسار
وای از این روزگار آدم خوار
مهدیس رحمانی
خدایا بر دلم هر شب نظر کن
مرا فارغ ز هر بیم و خطر کن
تو یادت باعث آرامشم هست
بیا و شمع عمرم پر شرر کن
احسان آریاپور
بادی که پیچید به جان باغچهی
رقصی نشاند
به تن گلبوتههای یاس...
رها فلاحی