در حوالی همین بادیه ها

در حوالی همین بادیه ها
کومه ی گرم ِ پُر از عشق در این واحه ی سبز
میزبان هر بیابان گرد خسته راه شد
هر بیابان گرد آیند ُ روند
گرد راه ُ غم دل در چشمه ی هر واحهِ شویندُ روند
چشمه هایی جوشان ، جاری ُ بی خَس ُ هر خاشاکی
نقش هر خاطره را حَک کرده
در خروشیدن انوار به هر جوشش نرم
موج ها یی ریز ُ نورانی برند
طرح هر خاطره را
پای هر نخل در این واحه ی سبز
پای هر نخل در این بادیه ها
و به سبزینه ی هر بوته ی خودروی گَوَن
داده احوال بیابان
به هر دیده بینا زیبا ......
و همه می‌دانند
مرزبان است در این بادیه ها
بوته های اِرمَک
بوته های کُلبیت ...
و همین سبز گَوَن ها به درازای زمان
و به حرمت و حریم در صحرا
که در آیند ُ روند شنزار
و فرو بنشاند تب سوزان نمک زاران را
در جلوداری هر دانه شِن
در فرآیند ُ به فرسایش هر ریگ روان
به تکاپوی نشستن به حیرانی هر بَرخانی ....
و چه بی تابند این بَرخان ها
من به اصوات بیابان تمیزی یافتم
ساربان هم نوایی سر داد
که رسیدند ز ِ راه
و سکوت از بَر صحرا شکست
کاروان حُله اند
آمدند از بابل و شبستان عراق
دیر بازیست که آیند ُ روند .....
هر کسی بهر تجارت و دِگر در پی آب
و دیاری و گویا یاری ....
ساربان باز چه بیهوده به آواز می خواند
اهل هر بادیه را
پیش از آن باد به هر واحه ِ بَرد
نرم ُ آهسته به باریکی هر تیر ُکمان
آنچه برخواسته از زنگوله های شتران .
و دگر خواهی دید
دختران از کومه ها ی واحه
در پی یار ُ وصالی آشنا
کوزه های آب بر سَر می‌نهند
بر لب آب روند
باز آیند ُ روند ......
تا بسی بخت گشاید شاید
گیسوان تیره ی تابیده چون پیچک ناز
و به غایت‌ صحرا
جز به انگشت شماری مردان
هر کسی سخت به کاشانه بَرد توشه ی راه
آنچه آورده به دست
در پس سختی ها
و زنان از سر شوقی زیبا
می تکانند غُبار و به آغوش کشند
یار دیرینه ی خود ....
و من آهسته به احوال زمان می گوییم
یافتم غایت خوشبختی را
در همین آیند هاست
در پس رفتن هاست .........
که نگاری به یارش گوید
من تو را چشم به راهم
و تو آیی از راه .....
و تو آیی از راه ........... و تو آیی از راه .......


مرجان امیری

با خنده هات بوسه به دریای غم بزن

با خنده هات بوسه به دریای غم بزن
بر روی صخره موج غرورت بلم بزن
دست مرا بگیر و ببر تا به دوردست
یک حرص و حال تازه ای از خود رقم بزن
شک می کنم به کار خدا ، آن چه خلق شد
نقشی ز تار و پود خودت دستِکم بزن
این خانه از اساس به موی تو بند نیست
شهری شبیه وسعت زیبای بم بزن
زل می زنم به بوم تنم ،گرچه نیستم
تصویر قاب عکس مرا با جَنم بزن
کم کم خیال کن که خدا هست و هیچ نیست
در باغی از بهشت کنارم قدم بزن
موسیقی نگاه تو را درک می کنم
گاهی بیا برای دلم لا جرم بزن

محمد منصوری

یادت افتادن و روی تو ندیدن سخت است

یادت افتادن و روی تو ندیدن سخت است
از شرنگ غم عشقت نچشیدن سخت است

جاده در جاده به دنبال تو می گردم و باز
مثل یک ذره به پایت ترسیدن سخت است


عمر اگر مانده به امید وصالت خوب است
تو نیایی خبر از تو نشنیدن سخت است

نو بهاری و پر از برکت و لطف و کرمی
فصل گل باشد و گل با تو نچیدن سخت است

می وزد رایحه ی سوسن و آلاله و  یاس
بی تو هنگام سحر جامه دریدن سخت است

گوشه ی چشم تو را دیدن و دیوانه شدن
پای از این غمزه مستانه کشیدن سخت است

طره موی تو در باد و دلم در تب و تاب
دست ما تا سرزلفت نرسیدن سخت است

کفتر جلد تو ام ای همه مهر و صفا
از لب بام تو دردانه پریدن سخت است

علی معصومی

روزهاست دیگر فلسفه نمی بافم

روزهاست
دیگر فلسفه نمی بافم
غده ی تیروئید منطقم هم
کم کارکرد شده
تمام خودم را
با فرغون بی دسته ی سیاست
در راهروی وعده های بی سرانجام
چرخاندم
بعد از آن
با خنده‌ هایم در دهان گشاد تورم
چالم کردند
و آینده در امروز و دیروز
خلاصه شد


نیلوفر تیر