وَ روزی از تمامِ دردِ رویِ شانه اَم،من حرف خواهم زد

وَ روزی از تمامِ دردِ رویِ شانه اَم،من حرف خواهم زد
وَ روزی از تمامِ بغض و اَشک و ناله اَم،من حرف خواهم زد

از آن صبح و شب و هر لحظه ای که در خیالش من
از آن گم کردنِ پی در پیِ کاشانه اَم،من حرف خواهم زد

از آن لبخندهایی که تو دیدی و گمان کردی که خوبم من
از آن تلخیِ شب بر ساغرِ پیمانه اَم،من حرف خواهم زد

از آن رنج و تحمل هایِ دردی که نصیبِ قلب ویران شد
از آن چیزی نگفتن، غیرتِ مردانه اَم من خواهم زد

از آن تنها درختِ ریشه داری که برایش سایه بانی کرد
از آن آتش زدن،سوزاندنِ جوانه اَم،من حرف خواهم زد

از آن عشقی که با چندین اُمید و آرزو در دل بنا کردم
از آن ویرانه یِ بم که شد این خانه اَم،من حرف خواهم زد

از آن خنجر که بر دستش گرفت و زد به قلبِ داغ دارِ من
از آن چوبِ خداوندِ تک و دُردانه اَم،من حرف خواهم زد

وَ روزی در غزل هایَم برایت شرح خواهم داد
از آن وُجدانِ خوابیده،درون نامه اَم من حرف خواهم زد


آرمان طاهری

دلم را به کسی دادم

دلم را به کسی دادم
که قدرش را نمی داند
من و دل عاشقش گشتیم
که آن دلبر نمی داند
به هر کوی وگذر در انتظارش
چشم به راه ماندیم
ندانستیم که او هرگز قدرش نمی داند
من و دل از برایش
شورها واشتیاق ها داشتیم
ولی افسوس او هرگز

قدر این همه اشتیاق را نمی داند
جفا و بی وفایی را
جوابش با وفا دادیم
ولی افسوس او هرگز وفاداری نمی داند
غمش را بر دل نهادیم
و ز نا کسان نهان کردیم
ولی افسوس او هرگز
دلیل این همه غم را نمی داند
ز هجرانش مستی شدیم
در جمع مستان پریشان حال
ولی افسوس او قیمتی از برای
این همه مستی مستان را نمی داند
خراباتی شدیم
که در کنج خرابات فغان ها داشتیم
بر دل
ولی افسوس او هرگز معنای
این فغان ها را نمی داند
من و دل در سماعی عارفانه
به جمع عارفان رفتیم
ولی افسوس او هرگز دلیل این همه
سرمستی ورقصیدن ما را با عارفان
نمی داند
من و دل تنها گوهر وجود خویش را
دل را
بی بهایی بی حرفی به او دادیم
ولی افسوس که او قدر این
گوهر نایاب را نمی داند
آری دلبرم جز جفا کاری
چیزی نمی داند
نمی داند معنای اشتیاق و انتظار
یاران پریشان را
نمی بیند دل غمگین ما را
نمی بیند مستی مستان را
نمی داند که دل را دادن
به یاری که وفا داری نمی داند
چه دردیست بی درمان
نمی داند خراباتی شدن
با طعنه ی اغیار
چه دردیست جان افزا
آری افسوس و صد افسوس
یار ما نه تنها از وفا
از مستی وعشق و پریشان حالی ما
چیزی نمی داند

شیدا جوادیان

نخارد پشت من

گویند:(نخارد پشت من
جُز ناخن انگشت من)
جُز دشمنم، شاید که او
باشـد زمانی پشت من
...
چون دوست نیامدکار من
خصمـم بیـامد، کار من
مجبور شود که سرّ من
آری کنـد، حل دشمنم
...
آری به خصم خود که او
شاید که آید، روزی وی
گردد ز دوست بهتر برام
بهتــر ز دوستم کار من
...

سلیمان بوکانی حیق

خواهم دوباره چشم خود را وا کنم

خواهم دوباره چشم خود را وا کنم بینم تو را. لایق
اگر دانی مرا گوشه چشمی بدار. نداری گر خورده ای از من کمی پیشم بمان.
تاکی تمنایت کنم دیگر شده عمرم تباه

رضامعصومی

برخی بی شغل هستند

برخی بی شغل هستند
برخی هم چند شغله
برخی از بی شغلی
شغل شان کولبری است
و کمرها همه خم
و دریغ ز شغل دگری

...
برخی از چند شغلی
نتوانند دهند، آن انجام
فرصت و تخصّصش را خواهد
که ندارند و درانجامش؛
سخت، درمانده اند
گشته اند، غرق همه
وز خجالت همه شرمنده و خیس
...
برخی در کولبری
جملگی خیس ز آن بار، که با خود دارند
و همه خیس عَرَق،
زیر لب زمزمه گویان؛
که خدایا کمکی

سلیمان بوکانی حیق