دریغا ملک دارا را کـه در آن شور و شادی نیست
نه شیرینی نـه فرهادی ، مـریدی یا مرادی نیست
تمام عاشقان گـــــویی کـــــه در تاریخ جا ماندند
دگر از عاشقانِ سینه چاکش حرف و یادی نیست
نـــــه با نظم نظامی در دلی شوری بـــــه پا گــردد
نـــــه بــر چشمانِ آهویش بقا و اعتمادی نیست
صفـــای صاحبــــانِ دل نمانــده در تمـــــامِ شهر
کــلام واعظان را هم نگــــو چون اعتقادی نیست
خبـــــرها را کلاغـــــان آورنــــد و در تمــامِ دشت
نشان از قاصدی نامـه رسان در دست بادی نیست
چو لمس درد دین کـــــردم به گفتار و بـــه کرداری
یقین یابـــــد دلم هرگــز در این ره امتدادی نیست
عــلاج درد دلهـــــا را دوایـــــی نیست در ملکــــم
چو بر زنجیر نوشروان خبـــر از عدل و دادی نیست
شبِ بــــی انتهای تـــــار و ظلمت هست و زخمِ آن
نشان از لحظــه های روشنی تا بامـــــدادی نیست
مهرداد خردمند
ای مدعیان از غضب یار بترسید
از هیزم اعمال خود از نار بترسید
خورشید پس پرده عیان است ببینید
یک سو زده خود بینی از انکار بترسید
جز یار کسی محرم اسرار جهان نیست
از گفتن اسرار به اغیار بترسید
کوتاهی و غفلت ز حدودات الهی
از وسوسه های دل بیمار بترسید
زیرک ندهد دل به دل شایعه سازان
از همدلی دشمن غدار بترسید
غیبت ثمر عجز زبون است رفیقان
از غیبت و از خوردن مردار بترسید
عادل نکند هیچ نسنجیده قضاوت
از محکمه و محضر دادار بترسید
نستوه نزد دست به کاری که نشاید
از برزخ و از عاقبت کار بترسید
علی اکبر نشوه
اگرعشق نباشد
جمعه
افسرده وپریشان حال ست
سیدحسن نبی پور
هرگاه زتو دلگیر میشوم
ز خوب وبد این حال، سیر میشوم
میبینم ومیخواهمت هنوز
دوستت دارم و،دلتنگ میشوم
در سختی لحظه های بی تو ، بودنم
چشم بسته، برلب یک تیغ نشسته ام ؟
من:
این زندگی سرد و تلخ را
این قصه کهنه پراز درد را
این هزار توئی که دارد، سر جنگ را.
در دیوان حافظه،ورق میزنم مدام
سالها در آن ، از تو یاد کرده ام، بنام
در بیداری و به خواب
پلک برهم گذارده
در آغوش شب،گم میشوم
درعمق چشمان سیاه و، وحشی ات
بی تآب میشوم
شایدکه پیدایت کنم
سیدمحمدمعالی