غروب خورشید را دیدم و من تو را آرزو کردم

غروب خورشید را دیدم و من تو را آرزو کردم
در بازی کودکانه بودم و همراه تو من زو کردم
چه خوش بود بازی کردن و چرخیدن هم با تو
لیلی و تناب بازی کودکانه را هم من سو کردم
هفت سنگ بود و چرخیدن و دویدنت رادیدم
توپ‌ رادر بغل گرفتم و باز هم من تو راجوکردم
عاشقی بودم واندیشه های پاکم راهم سوختم
من این سوختن عاشقی راهم‌ کم کم خوکردم
پس از سالها آمدی و در خوابم تو مرا بوسیدی
درآغوشم کشیدی و من تو راچو مادری بو کردم
گفتی که جعفری دفترت بیارمن عاشقت هستم
من این عشق و عاشقی را هم برای تو رو کردم

علی جعفری

بیدادمی کند

بیدادمی کند
عشق ودلتنگی هایم
فاصله ها
نمی گذاردبه تو برسم


سیدحسن نبی پور

چشمها پشت درب خیره

چشمها پشت درب خیره
آسمان گاه روشن گهی تیره

روزگارم سیاه رنگ و قشنگ
آرزوهاایست که پشت هم میره

شاید امروز بیایی خوب باشد
چون که فردا گمان کنم دیره

گر نیایی ز غصه میمیرم
نتوانی یا که راه تو دوره؟

دل ز دست می‌رود به آسانی
زود برگرد تا که پای دل گیره

جان فشانی کن و بیا برگرد
جان، عزیزم ز جانه خود سیره

طاقتی نیست در دل و در جان
گل عمر.. از نبودنت پیره

سینه ام شکافت از درد فراق
پای سلطان به پایی زنجیره


رسول مجیری

ای انسان

ای انسان
نیست قدرت زان که حق ضایع کنی
راه حق رو تا که خود لایق شوی
معرفت را تو بکن در دل عیان
تا که در دریای حق قایق شوی


محمد باقر انصاری

عاجـز مانده نقاشی ناتمام من

عاجـز مانده نقاشی ناتمام من

رنگ های آغشـته
آشفـته ...
درتکاپوی درخشیدن ترنمی


آه کپک می زند روزمرگی
در لابه لای دلتنگی هایم

بغـض سرکوب شـده
وآونگ بی قـرار ساعتی
که تو را بانگ می زند

برمن بـوَز
در سرزمین سراسر برهـوت

بنـگر
چه غریبـانه در گورسـتان لحظه ها
دفـن می شوم .

افسر قاسمی عالم