تو درمانی و من دردم

تو درمانی و من دردم

به فصل عاشقان زردم

خزانم...  

خار و خاشاکم

کویری خشک و متروکه

به سوز تب ولی سردم

ز اقلیم خوش یاران

جدا افتاده و طردم

چه فرقی دارد ای انسان که زن بوده

و یا مردم... ؟

نشان آدمیت را به قلب ساده آوردم....  

تو بارانی و من ابرم

ببار بر شاخه ام

زیرا...  

تو اینجائی و آنجائی

روان چون  چشمه  هر جائی

و من گمگشته در خویشم

گمانم حس نابی را ز احساسم برون ریزم

تو از هفت آسمان دل

قفس با استخوان سازی

چه پروازی...؟

چه آوازی....؟

درین آزادگی دارم....  

که در اندیشه بودن دهان بر کام تو بستم

به آغوشت پناهم ده  که قربان تو می گردم....  

چه دلتنگم...  

ازین دلشوره در جنگم

به افکاری که پیچیده چو پیچکهای رقصنده

به دور ذهن مغشوشم....  



رهایم کن

تمامم کن

درین تکرار ساعت ها

که روز و شب نمی داند...  

نمی فهمد

نمی خواند

زبان تلخ شعرم را....  



سخن کوتاه کن افرا  

که او طوفان و من گردم.....  

...........

پ. ن

غرورم رفت بر باد و

تو می بینی که من

در پیله ام پیچیدم امشب....  

هزاران تار و پود  از غم

به گرداگرد خود تابیدم امشب...  

به نام بی نشانی ها

و کام دل به ساز اهل اندیشه

نگر با شکوه ی تلخی

چنان  بر زخم دل

خندیدم امشب....  

افروز ابراهیمی افرا

با تو به درد می‌رسد هق هق گریه های من

با تو به درد می‌رسد هق هق گریه های من
با تو شروع می‌شود روز و شب سیاه من
مثل جنون به من زدی درد شدی به جان من
با تو نفس تمام شد مرگ شدی به جان من
با تو جهان سیاه شد روی سر خراب من
با تو پناه پر کشید از سر بی پناه من
جان تنم گرفته شد تلخ شده مذاق من
خسته شدم دگر برو جنگ شده جهان من

آخر قصه های تو تلخی و بی مروتی است
رفتی و جان گرفته ام بعد تو این حکایتی است

نازنین جعفری

عجب صبری زندگی بارها نشانم داد

عجب صبری زندگی بارها نشانم داد
نبود عمر به روزگار و امانم داد
مهیب تر از قایق شکسته دیدم بر موج
به سخت جانی خود یقین و گمانم داد
چنان کینه بدل دارد با منش از بنیان
تو گوئی عناد بود چنین وچنانم داد
گفتم به آهی روزگار خصم من است
گشود نامه کردار ونوشته ها عیانم داد


عبدالمجید پرهیز کار

درگیر خودت کرده ای ازدور مرا تو

درگیر خودت کرده ای ازدور مرا تو
با چشم فرینده شدی اهل جفا تو

درپرده نهان است چرا ماه جمالت
تاریک نمودی دل آشفته ء ما تو

می بینمت اما نه به اندازهءخورشید
دوراز نظر م مانده ای ،ای یارچرا تو

پنهان مشو از دیده که صبرم رود ازدست
درکوچه وپس کوچه ءدل بازبیا تو

درداست شب وروز شود طی به جدایی
درمان شود این درد فقط یکسره با تو


قدرت الله شیرجزی