خاطراتم
درزیرباران بهاری
صدای شرشرباران
چنان آرامشی همراه داشت
نه چتری بودمرا
ونه آغوش دوست
سید حسن نبی پور
باغچه های دلتنگی جمعه
رقص شمعدانی
و آواز شب بو
را به غروب دریا
سپرد
رقیه کاظمی
در وصال یک دلبرِ گل چهره عطشانم آی امان
بی قرارم روزو شب در عشقش ویلانم آی آمان
روحم را از دستم گرفته و جسمم را تالان کرده
شعله ور شده در آتشِ هجرش سوزانم آی آمان
ابروهایش کمان را کشیده وچشمهایش نشان گرفته
با پلکهایش تیرم زده من نصف جانم آی امان
یک کمندی انداخته با زلف سیاهش مرا شکار کرده
من اسیر عشقش شده و در درون درد زندانی هستم آی امان
جرأتی ندارم عشقم را به نگارم ظاهر کنم
در این حیا و در این مقیّدی سوزانم آی امان
چه کار کنم تا محبوبِ من ندایِ عشقم را بفهمد
به این کار و به این کارکردنها مبهوت و حیرانم آی امان
در این روزگارِ نا مناسب به کی رو بیندازم
و این سرّم را فاش کنم که ای دل پریشانم آی امان
از کی سفارش بفرستم که نازنینم متوجه بشود
یک خبر بدهد که به آن خبر دل خونم آی امان
یک نفر نیست که از مرامش خبری برای من آورد
یک خبرِ خوشی بیاورد که در عشقش نالانم آی امان
آن ماه رو را شماتت کند وبگوید رحم کن
این بیچاره در عشق تو به حالت احتضار در آمده دست نگهدار جانم آی امان
بی وفایی نکن دختر او تورا خیلی دوست دارد
خاطرش را مکدّر نکن تو ای آهوی خوش خط و خالم آی امان
یک فکر عاقلانه کن شاید قسمت حق همین بوده
با این جوانمرد همدم شدی عزیز من دور اندیش باش
شاید این شمادتها و نصیحتها یک کم اثر کند
و طرلان شوخ طبع من بیاید و با من روبرو شود آی امان
و از زیر چشم یک نگاه تیزی با غیظ به من بیندازد
و بگوید این چه حرفی است داری میزنی ای چوگان آتش گرفته من واویلا
این چه عشقیست و این چه شوریست و این چه فتنه ای است راه انداختی
در عالم که این آتش جان شیرین مرا می سوزاند
سنّ تو به چهل سال رسیده ای مدّعی عشق
رُسوایی راه نینداز و مرا بدنام نکن ای داد و فریاد
برو خدا را عبادت کن که وقتِ اطاعتت است
بگو خدایا گناهانم را ببخش که در کار من نقصان هست
بگویم ای نازنینِ دل نشینِ مه لقا
رحم کن اذیتم نکن ای سلطانِ با ناز و کرشمه ی من
این دل است که تلپ تلپ می کند و وصل جمالِ تورا می خواهد
که در داخلِ جسمم آتش گرفته عشقِ پنهانم آه و واویلا
فرامرز عبداله پور
مسدود میکنم
راه اشک سمجی را
با انگشت اشاره
و پلکهای سنگین را دعوت به ارامش
دست خاطره را پس میزنم
با تمام قدرت
بیخیال نمیشود اما
دستانم بوی آبشار گیسوانت میدهد هنوز
مژگان کریمی
سحر شد و شنیدم
که پس از اذان صبح دم
و نماز روح افزا
بانگ زدند مومنان را
مخورید غصه دنیا
مکبرش چنان گفت به بلند بانگی
به دیگران بگویید
قدح غصه شکانید، لقمه حزن پرانید
مخورید غصهها را، روزه غصهها بگیرید
چو کشتیت شکسته ،به گل و لای نشسته
غصه چه سود دارد
کشتی غصه غرق باید
به بلند بانگ رسانید
به جاشوان صدا را
رهند ز موج غمها ،روند ساحل رجا را
ز بلا گرفته کشتی
برهند ز موج دردها
به بانگ بگو به آنها
نخورید موجها را
که حرام کرده یزدان
روزه غصه را شکستن
زانوی غم بغل گرفتن
مخورید غصهها را روزه غصهها بگیرید
برسان خودت به ساحل
چورسی به ساحل امن
دگرت حزین نباشی و غروب رسیده باشد
کنون روزه بگشای
به کلام و یاد الله
بگو مومنان را
روزه کنون گشایند
به عمل شکسته حزن را
به دعا دفع بلا ها
ابراهیم خلیلیان