شاعری در انتها
غزل خفتن سرود
آرام رفت.
اندرون خاک خفت
لیک از دوران نرفت.
چرخ گردون در دیار خفتنش،
در بغل دارد نهال سخنش.
نهال آرام گوشش را سپرد
بر غزل های درون خاک
رقصید و گل پاشید،
بر روی تنش.
معصومه داداش بهمنی
در هیاهوی بی صدا مردن
ضامن گریه را کشیدیم و...
آخ حتی نمی شود مُرد و
از تو ای زندگی بریدم و....
می دود خونِ درد بی وقفه
توی رگ های سرد بیمارم
پس بگیر از من آسمانت را
در قفس حال بهتری دارم
زندگی را دوباره قی کردم
اعتبارش گذشته تقدیرم
در فراز و نشیب ایمانم
می دهد بوی کفر تکبیرم
نسل من در تو منقرض گشته
چند قرن از نگاه تو دورم
عاقبت صابرانه فهمیدم
من همان وصله ام که ناجورم
دردهای نگفته ای دارم
زخم هایی... که بگذریم اصلن
آنقدر زخم خورده ام از پشت
دل شده پاره جای پیراهن
جای سیلیِ سرخ تقدیرم
مثل عکسی که یادگاری بود
با کمی حوصله خلاصم کن
زندگی ضربه ی تو کاری بود
مرضیه دادپور
نخوان در گوش من آواز
در این شبگاه شیون ساز
مکن یادآوری، شادی
که من در کوره ذوب آهن ام امروز
و چون آتشفشان آشفته و بی خواب
که من حس می کنم
از سوی آن روزن
روان ست بوی خونباروت
صدای بس مهیب موشک مرموز
و با خیز خبر هر روز
بریزد ناگهان
آوارهای سرخ باروتی
به روی کودکان خفته در جانم
و از چشمان صهیونی دیوار بتونین تن
خسوف نکبت مهتاب
چه کس دارد توان
تا کوه درد مردم مظلوم
نشیند در تماشا شادمان،سرخوش
ببیند لاله ها را
با هزاران تیر زخم بر جان و دل خفته
و شاهرگ های وجدانش به خواب خوش فرومرده
نگو با من سخن
از زعفران قائن شادی
که من هر آن می خندم
درون قاب تنهایی
ولی هرگز نمی یابم گل نیلوفری در خود
سکوت زمهریر شب به روی چانه ام مانده
ندارد شاخه لبها خبر از رنگ شادی هیچ
گرچه در سحرگاهان
گشوده ست
پنجره در حسرت آنسوی دریاها
به روی سبزباری از نسیم زنبق هستی
که مشتاق ام
از آن سوی فضای باغنارنج و گل آشتی و
آقیانوس اطلس پوش عشاقان...
محمد مرادی
عمریست که محدود بـه ویرانه خویشم
درمانده در این کنجِ غـــــریبانه خویشم
دلخوش بـــــه خیالاتم و یک مامنِ زیبا
افسوس فقط ساکنِ غمخوانـه خویشم
دیوار بلند است و سراسر همه خار است
محصور در این منــزل و کاشانه خویشم
وقتی کـــه گرفتار در ایـــن ظلمتِ دنیام
در فکر و خیال پـــــرِ پـــــروانه خویشم
باید چه کنم تا کــــــــه بنوشم میِ نابی
افسرده از این حالتِ دیوانـــــه خویشم
نالانـــــم و از آه درونـــــم نگـــــرانــــم
دور از دلِ محبوبم و دردانــــه خــویشم
ققنوسم و خاکسترِ من مانده در این خاک
مرهونِ همین صولتِ شاهانـــه خویشم
مهرداد خردمند