وقتی که دستهای غزل باز میشود

وقتی که دستهای غزل باز میشود
توصیفِ راه رفتنت آغاز میشود

مثل نسیمِ بی عجله بر تنِ گیاه
هر لحظه ی عبورِ تو اعجاز میشود

در بین اصطکاکِ تنِ بغض با گلو
ناخواسته صدای من آواز میشود


دمساز نیستی و فضای نفس کم است
تنها نه بازدم ، که دمم ساز میشود

رفتار نازکت همه جا مهربان ولی
از سمتِ من که میگذری ناز میشود

آنقدر کم به صحبت با من نشسته ای...
یک حرفِ بی صدای تو هم راز میشود

هر دفعه بعد یک غزل از راه میرسی
بی شک دوباره یک غزل آغاز میشود..

امیرثاقب بردبار

سرزمین شعرمان یک بار دیگر داغ دید

سرزمین شعرمان یک بار دیگر داغ دید
زان ایالات غزل ایام بس نا شاد دید
ماهی دریا به اقیانوس نا پیدا رسید
رفت تا اعماق و از چشم غزل شد ناپدید
آن دهاتی رفت با بوی علف های تنش
در ده ما نیست دیگر فرصت بویدنش
آنکه دنیایش قفس بود و قناری وار زیست
گفت آزادی مگر خواندن به شوق یار نیست
آنکه می پرسید آخر من کجای عالمم؟
سوز سردی می کشد شلاق هایی بر تنم
بهمنی بود او در اوج اما نبود از ما جدا
ریخت تا سیراب سازد تشنگان نغمه را
رسید او به کمالی که جز انا الحق نیست
و زنده است غزل او تا جهان باقیست

سید محمد رضا هاشمی

روح محمدعلی بهمنی شاد

بادکنک از دست کودک رها شد

بادکنک
از دست کودک رها شد
و...
به هوا رفت
کودک با حسرت تمام
دور شدن بادکنک را تماشا می کرد
و من در حسرت دور شدن تو
در ایوان رو به خیابان خانه ام

به ته کوچه ی بن بست، چشم دوخته ام.

حسین احمدپور

... من نگران همه هستم

... من
نگران همه
هستم
نیست اما
یکی
نگران من؛


محمد ترکمان