شعر را گویند تفسیرش نما
عقل، طفلی مات و حیران
دل، خروشان
وصف او باشد چنین
یک پرنده
خفته در جانانِ جان آدمی
و هرازگاهی
به یاد عشق پر پر می زند
همنشین با جبریان در جبر ها
تا که از درد سکون درمان شوند...
بعد از آن راهی شود تا قله ناسوت ها
نغمه خوانی می کند با بغض های گنگ شان
با سماع و رقص در اوج فلک
هم نشینِ روح و ارواح و ملک
سر ز قید و حصر بر دارد به مهر
تا رود در ملک لا همراه هو
می نشیند گوشه عرش خدا
بوسه ای مهمان شود بهر فنا
مشق عشق صد انا الحق می کند
سیرتی زیبا منقش می کند
از مسیر هفت ملک آسمان
پر گشاید تا زمین خاکیان
آورد انفاس قدسی را که باز
بوی امیدش رسد بر پیکر بیچارگان
تا نسوزد نی به دست روزگار
تا نمیرد دل ز داغ هجر یار
ابوذراکبری
هنگامی که پرتوهای آفتاب
از میان دسته های افشان مویش گذر کرد
و به چشمان قهوه ای من رسید
من همه چشم شدم
و دیگر همه چیز نیست شد
مهدی عابدپور
ای حسود ،آنچه برشعرِدلِ مازنگار است،خداست
شعرِ بی رنگِ سپیدی زدلم بَهرِ خداست...
گفتید اصلاح کنید ،قافیه رانیست زشعر
خنده ام خنده کُنان،بر پیِ بی درکیِ شعر
ماز آن روزکه نوری زخدا را دیده ایم...
جلوه ایی بالاترین،جلوهءزیبایِ خدارا دیده ایم....
نورِ او حلول کرده، زتنِ این شعرِ ما...
همه اشعار نهان،بسته زعُمقِ دلِ ما...
شعرِ ما ،آینهءجلوه گهِ نورِخداست...
هرچه راسروده ایم،قالبِ معنایِ خداست
هرگزاَسرارِخدارانبرید،زهرچه راکارِ خداست
غافرتنهاشاعرِ آن عَرشِ زیبایِ خداست...
مهدی میرزاپور
درین نبردِ نابرابر
تنها سلاح من
دوست نداشتن است
سحرفهامی